برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۲۷۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  بپیچد اولادرا بر درخت زبند کمدنش بیاویخت سخت  
  بزین اندر افگند گرز نیا همی رفت یکدل پر از کیمیا  

خوان ششم

جنگ رستم و ارژنگ دیو

  یکی مغفر خسروی بر سرش خوی آلوده ببر بیان در برش  
  به ارژنگ سالار بنهاد روی چو آمد بر لشکر جنگجوی  ۵۴۵
  یکی نعره زد در میان گروه که گفتی بدرّید دریا و کوه  
  برون جست از خیمه ارژنگ دیو چو آمد از آنسان بگوشش غریو  
  چو رستم بدیدش بر انگیخت اسپ بر آمد بر او چو آذرگشسپ  
  سر وگوش بگرفت بیالش دلیر سر از تن بکندش بکردار شیر  
  پر از خون سر دیو کنده زتن بینداخت از آن سو که بد انجمن  ۵۵۰
  چو دیوان بدیدند گوپال اوی بدرّید دلشان زچنگال اوی  
  نکردند یاد از بر وبوم ورست پدر بر پسر همی راه جست  
  برآمیخت شمشیر کین پیلتن زدیوان بپرداخت آن انجمن  
  چو خورشید برگشت گیتی فروز بیآمد دمان تا بکوه اسپروز  
  از اولاد بکشاد خمّ کمند نشستند زیر درخت بلند  ۵۵۵
  تهمتن از اولاد پرسید راه بشهری کجا بود کاؤس شاه  
  چو بشنید ازو تیز بنهاد روی پیاده دوان پیش او راه جوی  
  چو آمد بشهر اندرون تاججنش خروشی برآورد چون رعد رخش  
  چو بشنید کاؤس آواز اوی بدانست آغاز وانجام اوی  
  به ایرانیان گفت پس شهریار که مارا سر آمد بد روزگار  ۵۶۰
  خروشیدن رجشم آمد بگوش روان ودلم تازه شد زین خروش  
  بگاه قباد این چنین شبه کرد کجا کرد با شاه ترکان نبرد  
  همی گفت لشکر که کاؤس شاه زبند گرانش شده جان تباه  
۲۶۷