این برگ همسنجی شدهاست.
چنین برز وبالا واین کارکرد | نه خوب است با دیو پیکار کرد | |||||
از آن بگذری سنگ لاخ است ودشت | که آهو بر آن نیارد گذشت | |||||
کزو بگذری رود آب است پیش | که پهنای او از دو فرسنگ بیش | |||||
کنارنگ دیوی نگهبان اوی | همه نرّه دیوان بفرمان اوی | ۵۲۰ | ||||
وز آن روی بزگوش با نرم پای | چو فرسنگ سیصد کشاده سرای | |||||
زبزگوش تا شهر مازندران | رهی زشت وفرسنگهای گران | |||||
پراگنده در پادشاهی سوار | همانا که هستش هزاران هزار | |||||
چنان لشکری با سلچ و درم | نه بینی ازیشان یکیرا دژم | |||||
زپیلان جنگی هزار ودویست | کزیشان بشهر اندرون جای نیست | ۵۲۵ | ||||
تو تنها تنی واگر زآهنی | بسائی بسوهان آهرمنی | |||||
بخندید رستم بگفتار اوی | بدو گفت اگر با منی راه جوی | |||||
ببینی کزین یکتن پیلتن | چه آید بدآن نامدار اهرمن | |||||
بنیروی یزدان پیروزگر | ببخت و بشمشیر و تیغ و هنر | |||||
چو بینند تاو بر ویال من | بجنگ اندرون زخم گوپال من | ۵۳۰ | ||||
بدرّد پی وپوست شان از نهیب | عنانرا ندانند باز ار رگیب | |||||
بدآن سو کجا هست کاؤس کی | کنون راه بنمای وبردار پی | |||||
بگفت این وبنشست بر رخش شاد | دوان بود اولاد مانند باد | |||||
نیآسود تیره شب وپاک روز | همی راند تا پیش کوه اسپروز | |||||
بدآنجا که کاؤس لشکر کشید | زدیو وزجادو بدو بد رسید | ۵۳۵ | ||||
چو یک نیمه بگذشت از تیره شب | خروش آمد از دشت و بانگ جلب | |||||
بمازندران آتش افروختند | بهر جای شمعی همی سوختند | |||||
تهمتن به اولاد گفت آن کجاست | که آتش بر آمد زچپ وزراست | |||||
در شهر مازندران است گفت | که بر شب دو بهره نیارند خفت | |||||
بدآن جایگه باشد ارژنگ دیو | که هزمان برآید غرنگ وغریو | ۵۴۰ | ||||
بخفت آن زمان رستم جنگ جوی | چو خورشید تابنده بنمود روی |
۲۶۶