این برگ همسنجی شدهاست.
خوان پنجم
گرفتار شدن اولاد بدست رستم
وز آنجا سو راه بنهاد روی | چنان چون بود مردم راه جوی | |||||
همی رفت پویان بجائی رسید | که اندر جهان روشنائی ندید | |||||
شب تیره چون روی زنگی سیاه | ستاره بخمّ کمند اندرست | |||||
عنان رخشرا داد وبنهاد روی | نه افراز دید از سیاهی نه جوی | ۴۵۰ | ||||
وز آنجا سوی روشنائی رسید | زمین پرنیان دید یکر زخوید | |||||
جهانی زپیری شده نوجوان | همه سبزه وآبهای روان | |||||
همه جامه بر تنش چون آب بود | نیازش به آسایش وخواب بود | |||||
برون کرد ببر بیان از برش | بخوی اندرون غرقه بد مغفرش | |||||
بگسترد هر دو ابر آفتاب | بخواب وبه آرامش آمد شتاب | ۴۵۵ | ||||
لگام از سر اسپ بر کرد خوار | رها کرد بر خوید وبر کشتزار | |||||
بپوشید چون خشک شد خود وببر | گیا کرد بستر بسان هزبر | |||||
چو در سبزه دید اسپرا دشتبان | کشاده زبان شد دمان ودنان | |||||
سوی رتم ورخش بنهاد روی | یکی چوب زد گرم بر پای اوی | |||||
چو از خواب بیدار شد پیلتن | بدو دشتبان گفت کای اهرمن | ۴۶۰ | ||||
چرا اسپ در خوید بگذاشتی | بر رنج نابرده بر داشتی | |||||
زگفتار او تیز شد مرد هوش | بجست و گرفتش یکایک دو گوش | |||||
بیفشرد وبرکند هر دو زبن | نگفت از بد ونیک با او سخن | |||||
سبک دشتبان گوشها بر گرفت | غریوان ازو ماند اندر شکفت | |||||
بدآن مرز اولاد بد پهلوان | یکی نامداری دلیری جوان | ۴۶۵ | ||||
بشد مرزبان نزد او با خروش | پر از خون سر ودست وکنده دو گوش | |||||
بدو گفت مردی چو دیوی سیا | پلنگینه جوش وز آهن کلاه |
۲۶۳