برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۲۶۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  خور جادوان چو رستم رسید از آواز او دیو شد ناپدید  
  نشست از بر چشمه بر گرد نی یکی جام یاقوت پر کرده می  
  ابا می یکی نغز طنبور بود بیابان چنان خانهٔ ور بود  ۴۲۵
  تهمتن مر آن را ببر در گرفت بزد رود وگفتارها برگرفت  
  که آوارهٔ بد نشان رستم است که از روز شادیش بهره کم است  
  همه جای جنگست میدان اوی بیابان وکوهست بستان اوی  
  همه جنگ با دیو ونرّ اژدها زدیو وبیابان نیابد رها  
  می وجام وبویا گل ومرغزار نکردست بخشش مرا روزگار  ۴۳۰
  همیشه بجنگ نهنگ اندرم دگر با پلنگان بجنگ اندرم  
  بگوش زنی جادو آمد سرود همان نالهٔ رستم وزخم رود  
  بیآراست رخرا بسان بهار وگر چند زیبا نبودش نگار  
  بر رستم آمد پر از رنگ وبوی بپرسید وبنشست نزدیک اوی  
  تهمتن بیزدان نیایش گرفت برو آفرین وستایش گرفت  ۴۳۵
  که در دشت مازندران یافت خوان می ورود با می گسار جوان  
  ندانست کو جادوی ریمن است نهفته برنگ اندر آهرمن است  
  یکی طاس می بر کفش بر نهاد زدادار نیکی دهش کرد یاد  
  چو آواز داد از خداوند مهر دگر گونه برگشت جادو بچهر  
  روانش گمان ستایش نداشت زبانش توان نیایش نداشت  ۴۴۰
  سیه گشت چون نام یزدان شنید تهمتن سبک چون برو بنگرید  
  بینداخت از باد خمّ کمند سر جادو آورد ناگه به بند  
  بپرسید وگفتش چه چیزی بگوی بر آن گونه کت هست بنمای روی  
  یکی گنده پیری شد اندر کمند پر آژنگ ونیرنگ وبند وگزند  
  میانش بخنجر بدو نیم کرد دل جادوانرا پر از بیم کرد  ۴۴۵
۲۶۲