این برگ همسنجی شدهاست.
بتنها یکی کینهور لشکرم | برخش دلاور زمین بسپرم | |||||
ببینی زمن دستبرد نبرد | سرت را هم اکنون بر آرم بگرد | |||||
برآویخت با او بجنگ اژدها | نیآمد بفرجام هم زو رها | |||||
چو زور تن اژدها دید رخش | کز آنسان برآویخت با تاج بخش | |||||
بمالید گوی و درآمد شکفت | بکند اژدها را بدندان دو کفت | ۴۰۵ | ||||
بدرّید پشتش بدآنسان چو شیر | درو خیره شد پهلوان دلیر | |||||
بزد تیغ وبنداخت از تن سرش | فروریخت چون رود خون از برش | |||||
زمین شد بزیر تنش ناپدید | یکی چشمهٔ خون ازو بر دمید | |||||
چو رستم بدآن اژدهای دژم | نگه کرد بر ویال وآن تیز دم | |||||
بیابان همه زیر او دید پاک | روان خون گرم از بر تیره خاک | ۴۱۰ | ||||
بترسید وبس در شکفتی بماند | همی پهلوان نام یزدان بخواند | |||||
به آب اندر آمد سر وتن بشست | جهان جز بزور جهانیان نجست | |||||
بیزدان چنین گفت کای داور دادگر | تو دادی مرا دانش وزور وفر | |||||
که پیشم چه شیر وچه دیو وچه پیل | بیابان بی آب ودریای نیل | |||||
بد اندیش بسیار اگر اندکیست | چو خشم آورد پیش چشمم یکیست | ۴۱۵ |
خوان چهارم
کشتن رستم زنی جادو را
چو از آفرین گشت پرداخته | بیآورد مر رخش را ساخته | |||||
نشست از بر زین وره بر گرفت | چمان منزل جادوان در گرفت | |||||
همی رفت پویان براه دراز | چو خورشید تابان بگشت از فراز | |||||
درخت وگیا دید وآب روان | چنان چون بود جای مرد جوان | |||||
چو چشم تذروان یکی چشمه دید | بجامی چو خون کبوتر نبید | ۴۲۰ | ||||
همی غرم بریان ونان از برش | نمکدان وریچار گرد اندرش | |||||
فرود آمد از اسپ وزین بر گرفت | بفرم وبنان اندر آمد شکفت |
۲۶۱