این برگ همسنجی شدهاست.
دگر باره بیدار شد خفته مرد | برآشفت ورخسارگان کرد زرد | |||||
بیابان همه سر بسر بنگرید | جز از تیرگی او بدیده ندید | |||||
بدآن مهربان رخش بیدار گفت | که تاریکئ شب نخواهی نهفت | |||||
سرمرا همی باز داری زخواب | به بیدارئ من گرفتت شتاب | |||||
گرین بار سازی چنین رستخیز | سرت را ببرّم بشمشیر تیز | ۳۸۰ | ||||
پیاده شوم سوی مازندران | کشم خود وشمشیر وگرز گران | |||||
ترا گفتم از شیرت آید بجنگ | زبهر تو آرم من اورا بچنگ | |||||
نگفتم که امشب بمن بر شتاب | همی باش تا من بجنبم زخواب | |||||
سوم ره خواب اندر آمد سرش | زببر بیان داشت پوشش برش | |||||
بغرّید باز اژدهای دژم | همی آتش افروخت گفتی بدم | ۳۸۵ | ||||
چراگاه بگذاشت رخش آن زمان | نیارست رفتن بر پهلوان | |||||
دلش زآن شکفتی بدو نیم بود | کش از رستم واژدها بیم بود | |||||
هم از مهر رستم دلش نارمید | چو باد دمان پیش رستم دمید | |||||
خروشید و جوشید وبرکند خاک | زنعلش زمین شد همه چاک چاک | |||||
چو بیدار شد رستم از خواب خوش | بر آشفت بر بارهٔ دستکش | ۳۹۰ | ||||
چنین خواست روشن جهان آفرین | که پنهان نکرد اژدها را زمین | |||||
بدآن تیرگی رستم اورا بدید | سبک تیغ تیز از نیام بر کشید | |||||
بغرّید برسان ابر بهار | زمین کرد پر از آتش کارزار | |||||
بدآن اژدها گفت بر گوی نام | کز این پس نبینی تو گیتی بکام | |||||
نیابد که بی نام بر دست من | روانت بر آید زتاریک تن | ۳۹۵ | ||||
چنین گفت دژخیم نرّ اژدها | که از چنگ من کس نیابد رها | |||||
صد اندر صد این جای منست | بلند آسمانش هوای منست | |||||
نبارد پریدن بسر بر عقاب | ستاره نبیند زمینش بخواب | |||||
بدو اژدها گفت نام تو چیست | که زاینده را بر تو باید گریست | |||||
چنین داد پاسخ که من رستمم | زدستان سامم هم از نیرمم | ۴۰۰ |
۲۶۰