برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۲۵۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  همه شهر گوئی مگر بتگدهست زدیبای چین و گل آذین ببست  ۱۹۰
  بتان بهشتند گوئی درست بگلنارشان روی رضوان بشست  
  چو یکهفته بگذشت ایرانیان زغارت کشادند یکیک میان  
  خبر شد بر شاه مازندران دلش گشت پر درد وسر شد گران  
  زدیوان به پیشش درون سنجه بود که جان ودلش زآن سخن رنجه بود  
  بدو گفت شو نزد دیو سپید چنان رو چو بر چرخ گردنده شید  ۱۹۵
  بگویش که آمد بمازندران بغارت از ایران سپاهی گران  
  همه شهر مازندران سوختند بجنگ آتش کینه افروختند  
  جهانجوی کاؤس شان پیش رو زلشکر بسی جنگ سازان نو  
  کنون گر نباشی تو فریادرس نبینی بمازندران نیز کس  
  چو بشنید پیغام سنجه برفت بر دیو فرمان شه برد وتفت  ۲۰۰
  بیآمد بنزدیک آن جنگ ساز بگفت آنچه بشنید از آن سرفراز  
  چنین پاسخش داد دیو سپید که از روزگارت مشو ناامید  
  بیآیم کنون با سپاهی گران ببرّم پی او زمازندران  
  بگفت این وچون کوه بر پای خاست سرش کشت با چرخ گردنده راست  
  شب آمد یکی ابر شد بر سپاه جهان گشت چون روی زنگی سیاه  ۲۰۵
  چو دریای قارست گفتی جهان همه روشنائیش گشته نهان  
  یکی خیمه زد بر سر از دود وقار سیه شد هوا چشمها گشت تار  
  زگردون بسی سنگ بارید و خشت پراگنده شد لشکر ایران بدشت  
  بسی راه ایران گرفتند پیش زکردار کاؤس دل گشته ریش  
  چو بگذشت شب روز نزدیک شد جهانجوی را چشم تاریک شد  ۲۱۰
  زلشکر دو بهره شده تیره چشم سر نامداران او پر زخشم  
  همه گنج تاراج و لشکر اسیر جوان تخت شاه نیز برگشته پیر  
  همه داستان یاد باید گرفت که خیره بماند شکفت از شکفت  
  سپهبد چنین گفت چون دید رنج که دستور بیدار بهتر زگنج  
۲۵۲