این برگ همسنجی شدهاست.
چو از شاه بشنید زال این سخن | ندید ایچ پیدا سرشرا زبن | |||||
بدو گفت شاهی وما بنده ایم | بدلسوزگی با تو گوینده ایم | |||||
اگر داد گوئی همی یا ستم | برای تو باید زدن گام ودم | |||||
از اندیشه من دل بپرداختم | سخن هرچه دانستم انداختم | ۱۴۵ | ||||
نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت | نه چشم زمان کس بسوزن بدوخت | |||||
بپرهیز هم کس نجست نیاز | جهانجوی ازین سه نیابد جواز | |||||
که روشن جهان بر تو فرخنده باد | مبادا که پند من آیدت یاد | |||||
پشیمان مبادی زکردار خویش | تر باد روشن دل ودین وکیش | |||||
سبک شاه را زال پدرود کرد | دل از رفتنش پر غم ودود کرد | ۱۵۰ | ||||
برون آمد از پیش کاؤس شاه | شده تیره بر چشم او هور وماه | |||||
برفتند با او بزرگان نیو | چو طوس وچو گودرز وبهرام وگیو | |||||
بزال آنگهی گفت گیو از خدای | همیخواستم تا بود رهنمای | |||||
بجائی که کاؤس را دسترس | نباشد ندارم من اورا بکس | |||||
زتو دور باد آز ومرگ و نیاز | مبادا بتو دست دشمن دراز | ۱۵۵ | ||||
بهر سو که آئیم واندر شویم | جز از آفرینت سخن نشنویم | |||||
پس از کردگار جهان آفرین | بتو دارد امّید ایران زمین | |||||
زبهر گوان رنج بر داشتی | چنین راه دشوار بگذاشتی | |||||
سراسر گرفتندش اندر کنار | ره سیستانرا بر آراست کار |
رفتن کاؤس بمازندران
چو زال سپهبد زپهلو برفت | دمادم سپه روی بنهاد وتفت | ۱۶۰ | ||||
بطوس وبگودرز بفرمود شاه | کشیدن سپه سر نهادن براه | |||||
چو شب روز شد شاه وکنداوران | نهادند سر سوی مازندران | |||||
بمیلاد بسپرد ایران زمین | کلید در گنج و تاج ونگین | |||||
بدو گفت اگر دشمن آید پدید | ترا تیغ کینه نباید کشید |
۲۵۰