این برگ همسنجی شدهاست.
چنین گفت با شاه کنداوران | نشانست خوابت زپیغمبران | ۲۴۰ | ||||
کنون خیز تا سوی ایران شویم | بیاری بنزد دلیران شویم | |||||
قباد اندر آمد چو آتش زجای | به بور نبرد اندر آورد پای | |||||
کمر بر میان بست رستم چو باد | بیآمد گرازان ابا کیقباد | |||||
شب وروز از تاختن نغنوید | چنین تا بنزد طلایه رسید | |||||
قلون دلاور شد آگه زکار | پذیره بیآمد سوی کارزار | ۲۴۵ | ||||
شهنشاه ایران چو زآن گونه دید | برابر همی خواست صف برکشید | |||||
تهمتن بدو گفت که ای شهریار | ترا رزم چو این نیآید بکار | |||||
من ورخش وگوپال وبرگستوان | همانا ندارند با من توان | |||||
دل وبازو وگرز مرا یار بس | نخواهم جز ایزد نگهدار کس | |||||
مرین دست وگلرنگ در زیر من | که آید بر گرز وشمشیر من | ۲۵۰ | ||||
بگفت این واز جای بر کرد رخش | بزخمی سواری همی کرد بخش | |||||
یکی را گرفتی زدی بر دگر | زبینی فروریختی مغز سر | |||||
یکایک ربودی سواران ززین | بسر پنجه وبر زدی بر زمین | |||||
بنیرو بینداختی شان زدست | سر وگردن وپشت شان میشکست | |||||
قلون دید دیوی بجسته زبند | بدست اندرون گرز وبر زین کمند | ۲۵۵ | ||||
بدو حمله آورد مانند باد | بزد نیزه وبند جوشن کشاد | |||||
تهمتن بزد دست ونیزه گرفت | قلون از دلیریش مانده شکفت | |||||
ستد نیزه از دست آن نامدار | بغرّید چون تندر از کوهسار | |||||
بزد نیزه وبر ربودش ززین | نهاد آن بن نیزه را بر زمین | |||||
قلون گشته چون مرغ بر باب زن | بدیدند شکر همه تن بتن | ۲۶۰ | ||||
برانداخت برش رخش وبسپرد خوار | برآوردش از مغز یکسر دمار | |||||
سواران همه روی برگاشتند | قلونرا بدآنجای بگذاشتند | |||||
هزیمت شد از وی سپاه قلون | بیکبارگی بخت گشته زبون | |||||
تهمتن بکشت از طلایه سوار | بیآمد شتابان سوی کوهسار |
۲۳۱