این برگ همسنجی شدهاست.
مرا رفت باید به البرز کوه | بکاری که بسیار دارد شکوه | ۱۹۰ | ||||
نشاید بماندن ازین کار باز | که پیش است بسیار رنج دراز | |||||
همه مرز ایران پر از دشمنست | بهر دودهٔ ماتم وشیونست | |||||
سر تخت ایران ابی شهریار | مرا باده خوردن نیآید بکار | |||||
بگفتند که ای نامور پهلوان | اگر سوی البرز پوئی نوان | |||||
سزد گر بگوئی تو ای نامجوی | که آنجا کرا میکنی جستجوی | ۱۹۵ | ||||
که ما خیل آن مرز فرخنده ایم | که ایدر چنین بزم افگنده ایم | |||||
بدآنجا ترا رهنمونی کنیم | به هنگام یاری فزونی کنیم | |||||
چنین داد پاسخ بدآن انجمن | که شاهی بدآنجاست پاکیزه تن | |||||
سر افرازرا کیقبادست نام | زتخم فریدون با داد وکام | |||||
نشانی دهیدم سوی کیقباد | کسی کز شما دارد اورا بیاد | ۲۰۰ | ||||
سر آن دلیران زبان برکشاد | که دارم نشانی من از کیقباد | |||||
گر آئی فرود اندر این خان ما | بیفروزی از روی خود جان ما | |||||
بگویم ترا من نشان قباد | که اورا چگونست رسم ونهاد | |||||
تهمتن زرخش اندر آمد چو باد | چو بشنید از آنسان نشان قباد | |||||
بیآمد دمان تا لب رود بار | نشستند در زیر آن سایه دار | ۲۰۵ | ||||
جوان از بر تخت زرّین نشست | گرفته یکی دست رستم بدست | |||||
بدست دگر جام پر باده کرد | وزو یاد مردان آزاده کرد | |||||
دگر جام باده برستم سپرد | بدو گفت کای نام بردار گرد | |||||
بپرسیدی از من نشان قباد | تو این نام را از که داری بیاد | |||||
بدو گفت رستم که این پهلوان | پیام آوریدم بروشن روان | ۲۱۰ | ||||
سر تخت ایران بیآراستند | بزرگان بشاهی ورا خواستند | |||||
پدرم آن گزین مهان سر بسر | که خوانندش اورا همی زال زر | |||||
مرا گفت رو تا به البرز کوه | قباد دلاور ببین با گروه | |||||
بشاهی برو آفرین کن یکی | مکن پیش او در درنگ اندکی |
۲۲۹