این برگ همسنجی شدهاست.
بدآنگونه این لشکر نامدار | بیآمد روارو سوی کارزار | |||||
یکایک به ایران رسید آگهی | که آمد خریدار تخت مهی | |||||
چو شد تخت ایران زشاهان تهی | ندیدند خود روزگار بهی | |||||
برآمد همه کوی وبرزن بجوش | وز ایران سراسر برآمد خروش | |||||
سوی زابلستان نهادند روی | جهان شد سراسر پر از گفتگوی | ۲۵ | ||||
بگفتند با زال چندی درشت | که گیتی گرفتی بس آسان بمشت | |||||
پس سام تا تو شدی پهلوان | نبودیم یکروز روشن روان | |||||
چو زو بر گذشت وپسر شاه بود | بدانرا زبد دست کوتاه بود | |||||
کنون شد جهانجوی گرشاسپ شاه | کنون گشت بی شاه شهر وسپاه | |||||
سپاهی زجیحون بدین سو کشید | که شد آفتاب از جهان ناپدید | ۳۰ | ||||
اگر چاره دانی مر این را بساز | که آمد سپهبد بتنگی فراز | |||||
چنین گفت با مهتران زال زر | که تا من ببستم بمردی کمر | |||||
سواری چو من پای بر زین نگاشت | کسی تیغ وگوپال چو من برنداشت | |||||
بجائی که من پای بفشاردم | عنان سواران بدی پاردم | |||||
شب وروز در جنگ یکسان بدم | زپیری همه ساله ترسان بدم | ۳۵ | ||||
کنون چنبری گشت پشت یلی | نتابم همی خنجر کابلی | |||||
سپاسم بیزدان کزین بیخ رست | برآمد یکی شاخ فرّخ درست | |||||
که از وی همی سر بگردون کشد | بمردی به بینی هم او چون رسد | |||||
کنون گشت رستم چو سرو سهی | بزیبد برو بر کلاه مهی | |||||
یکی اسپ جنگیش باید همی | کزین تازی اسپان نشاید همی | ۴۰ | ||||
بجویم یکی بارهٔ پیلتن | بخواهم زهر سرو که هست انجمن | |||||
بخوانم برستم بر این داستان | که هستی بر این کار همداستان | |||||
که بر کینهٔ تخمهٔ زادشم | ببندی میان ونباشی دژم | |||||
همه شهر ایران بگفتار اوی | ببودند شادان دل وتازه روی | |||||
زهر سو هیونی تگاور بتاخت | سلیح سواران جنگی بساخت | ۴۵ |
۲۲۲