این برگ همسنجی شدهاست.
همه هرچه بد لشکر ترک خوار | بکشت وبیفگند در رهگذار | |||||
برآن لشکر خسته وگشته خورد | بخورشید تابان برآورد گرد | |||||
گریزان شماساس با چند مرد | برفتند از آن تیره گرد نبرد |
کشته شدن نوذر بدست افراسیاب
سوی شاه ترکان رسید آگهی | که از نامداران جهان شد تهی | ۴۸۰ | ||||
دلش کرد پر آتش زدرد وزغم | دو رخرا زخون جگر داد نم | |||||
چنین گفت که این نوذر تاجدار | بزندان ویاران من گشته خوار | |||||
چه چارهست جز خون او ریختن | یکی کینه از نو برانگیختن | |||||
برآشفت وگفتا که نوذر کجاست | کزو ویسه خواهد همی کینه خواست | |||||
بدژخیم فرمود که اورا بیآر | ببر تا بیآموزمش کارزار | ۴۸۵ | ||||
سپهدار نوذر چو آگاه شد | بدانست کش روز کوتاه شد | |||||
سپاهی پر از غلغل وگفتگوی | سوی شاه نوذر نهادند روی | |||||
ببستند بازوش برسان سنگ | کشیدندش از جای پیش نهنگ | |||||
بدست آوریدندش آسیمه خوار | برهنه سر وپای وبرگشته کار | |||||
ابر شاه نوذر رد افراسیاب | برافگند دیده دلی پر شتاب | ۴۹۰ | ||||
چو از دیر دیدش زبان بر کشاد | زکین نیاگان همی کرد یاد | |||||
زسلم وزتور اندر آمد نخست | دل ودیده از شرم شاهان بشست | |||||
بدو گفت هر چه که آید رواست | بگفت وبر آشفت وشمشیر خواست | |||||
بزد گردن نوذر شهریار | تنش را بخاک اندر افگند خوار | |||||
شد آن یادگار منوچهر شاه | تهی ماند ایران زتخت وکلاه | ۴۹۵ | ||||
ایا دانشی مرد بسیار هوش | همه جامهٔ ارجمندی مپوش | |||||
که تخت وکله چون تو بسیار دید | چنین داستان چند خواهی شنید | |||||
رسیدی بجائی که بشتافتی | سرآمد کزو آرزو یافتی | |||||
چه جوئی ازین تیره خاک نژند | که هم بازگرداندت مستمند |
۲۱۲