برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۲۱۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  چو مهراب را پای برجای دید بسرش اندرون دانش ورای دید  
  بدل گفت اکنون زلشکر چه باک چه پیشم خزروان چه بکشمت خاک  
  بمهراب گفت ای هشیوار مرد پسندیدهٔ در همه کار کرد  
  کنون من شوم در شب تیره گون یکی دست بازم بریشان بخون  ۴۳۰
  شوند آگه از من که باز آمدم دل آگنده وکینه ساز آمدم  
  کمانی ببازو در افگند سخت یکی تیر بر سان شاخ درخت  
  نگه کرد تا جای گردان کجاست خدنگش بچوخ اندرون راند راست  
  بینداخت سه جای سه چوبه تیر برآمد خروشیدن دار وگیر  
  چو شب وروز گشت انجمن شد سپاه بدآن تیر کدند هر کس نگاه  ۴۴۵
  بگفتند کین تیر زالست وبس نراند چنین در کمان هیچ کس  
  شماساس گفت ای خزروان شیر نکردی چنین رزم را خیر خیر  
  نه مهراب ماندی نه لشکر نه گنج نه از زال بودی ونه از آهن است  
  خزروان بدو گفت کین یک تنست نه آهرمنست ونه از آهن است  
  تو از جنگ او دل مدار ایچ تنگ هم اکنون که آرم من اورا بجنگ  ۴۴۰
  چو خورشید تابان زگنبد بگشت خروشی تبیره برآمد زدشت  
  بشهر اندرون کوس با کرّنای خروشیدنی زنگ وهندی درای  
  دمان زال پوشید ساز نبرد بر اسپ اندر آمد بکردار گرد  
  سپاهش نشستند بر پشت زین سر پر زکین ابروان پر زچین  
  بیآمد سپهرا بهامون کشید سراپرده وپیل بیرون کشید  ۴۴۵
  سپه اندر آمد بپیش سپاه شد از گرد هامون چو کوه سیاه  
  خزروان دمان با عمود وسپر یکی تاختن کرد بر زال زر  
  عمودی بزد بر بر روشنش شکسته شد آن نامور جوشنش  
  چو شد تافته شاه زابلستان برفتند گردان کابلستان  
  یکی گبر پوشید زال دلیر بجنگ اندر آمد بکردار شیر  ۴۵۰
  بدست اندرون داشت گرز پدر سرش گشته پر خشم وپر خون جگر  
۲۱۰