این برگ همسنجی شدهاست.
بدشمن همی ماند و هم بدوست | ازو مغز یابی گهی گاه پوست | |||||
که گیتی یکی نغز بازیگر است | که هر دم ورا بازئ دیگر است | |||||
سرت گر بساید بر ابر سیاه | سرنجام خاک است ازو جایگاه | ۳۶۰ | ||||
وز آنپس بفرمود افراسیاب | که از غار وکوه وبیابان وآب | |||||
بجوئید تا قارن رزم زن | رهای نیابد از آن انجمن | |||||
چو بشنید کو پیش ازین رفته بود | زکار شبستان دل آَشفته بود | |||||
از آن پس بفرمود افراسیاب | که تا بارمان راند اندر شتاب | |||||
پس قارن رزم زن همچو شیر | بگیرد مر اورا برآرد دلیر | ۳۶۵ | ||||
بگفتند با بارمان هرچه کرد | چگونه برآورد زاسپش بگرد | |||||
غمی گشت از آن کار افراسیاب | برو تلخ شد خورد وآرام وخواب | |||||
چنین گفت با ویسهٔ نامور | که دل سخت گردان بمرگ پسر | |||||
کجا قارن کاوه جنگ آورد | پلنگ از سنانش درنگ آورد | |||||
ترا رفت باید زبهر پسر | ابا اشکری ساخته پر هنر | ۳۷۰ |
کشته یافتن ویسه پسر خود را
بشد ویسه سالار ترکان سپاه | ابا نامور لشکر رزم خواه | |||||
از آن پیشتر کوک بقارن رسید | گرامیش را کشته افگنده دید | |||||
دریده درفش ونگونسار کوس | زلاله کفن روی چون سندروس | |||||
دلیران وگردان توران سپاه | بسی نیز با او فگنده براه | |||||
چو ویسه چنان دید غمناک شد | دلش گفتی از غم بدو چاک شد | ۳۷۵ | ||||
ببآرید از دیدگان آب نرم | پس قارن اندر همیراند گرم | |||||
دوان گشته ویسه چو ابر روان | فتاده ازو شور اندر جهان | |||||
زویسه بقارن رسید آگهی | که آمد بفیروزی وفرّهی | |||||
ستوران تازی سوی نیمروز | گسی کرد وخود رفت گیتی فروز | |||||
چو از پارس قارن بهامون رسید | زدست چیش گردی آمد پدید | ۳۸۰ |
۲۰۷