برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۲۰۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  بننگ اندرون سر شود ناپدید مرا سر سوی کوه بباید کشید  ۳۱۰
  بدستورئ شاه پیروزه تخت بتازم پس ترک شوریده بخت  
  ترا خوردنی هست وآب روان سپاهی بمهر از بر تو نوان  
  همی باش ودلرا مکن هیچ تنگ که آسان شود مر ترا کار جنگ  
  بکن شیری آنجا که سیری سزد که از شهریاران دلیری سزد  
  بدو گفت نوذر که این رای نیست سپهرا چو تو لشکر آرای نیست  ۳۱۵
  زبهر بنه رفت کستهم وطوس بدآنگه که برخاست آوای کوس  
  بدین زودی اندر شبستان رسند کنند ساز ایشان چنان چو سزند  
  رسیدند اندر شبستان فراز یلان وبزرگان گردنفراز  
  نشستند بر خوان ومی خواستند زمانی دل از غم بپیراستند  
  چو سر مست شد نوذر شهریار بپرده درون رفت دل کینه دار  ۳۲۰
  سواران ایران گوان دلیر زدرگه برون آمدند خیره خیر  
  پس آنگه سوی خان قارن شدند همه دیده چون ابر بهمن شدند  
  سخنرا فگندند هرگونه بن برآر برنهادند یکسر سخن  
  که مارا سوی پارس باید کشید نباید ازین رای هیچ آرمید  
  چو پوشیده رویان ایران سپاه اسیران شوند از برکینه خواه  ۳۲۵
  زن وزاده در بند ترکان شوند ابی جنگ دل پر زپیکان شوند  
  که گیرد برین دشت نیزه بدست کرا باشد آرام وجای نشست  
  چو شیدوش وکشواد وقارن بهم زدند اندرین رای بر بیش وکم  
  چو نیمی گذشت از شب دیر باز دلیران برفتن گرفتند ساز  
  همانگه بشد قارن رزم زن یکی لشکری برد با خویشتن  ۳۳۰
  شبانگاه رسیدند دل ناامید بجائی که خواندندی دژّ سفید  
  بدین روی دژدار بر گژدهم دلیران بیدار با او بهم  
  وز آن روی دژ بارمان با سپاه ابا پیل وگردان نشسته براه  
  کزو قارن رزم زن خسته بود بخون برادر کر بسته بود  
۲۰۵