برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۲۰۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  تو گفتی زمانه سر آید همی هوا زی ابر اندر آمد همی  
  ببایست برگشتن از رزمگاه که مانده بد وشب شد سیاه  ۲۴۰
  برآسود پس لشکر از هر دو سوی برفتند روز دوم جنگ جوی  

رزم افراسیاب با نوذر دیگر بار

  رده بر کشیدند ایرانیان چنان چون بود ساز جنگ کیان  
  بغرّید کوس وبنالید نای تو گفتی زمین اندر آمد زجای  
  چو افراسیاب آن سپهرا بدید بیآمد برابر صغی برکشیدند  
  چنان شد زگرد سواران جهان که خورشید گفتی شد اندر نهان  
  دهاده برآمد زهر گروه بیابان نبد هیچ پیدا زکوه  
  از آنسان سپه هم در آویختند چو رود روان خون همی ریختند  
  بهر سو که قارن شدی رزمخواه فرو ریختی خون از آن رزمگاه  
  کجا خاستی گرد افراسیاب همه خون شدی دشت جو رود آب  
  سرنجام نوذر زقلب سپاه بیآمد بنزدیک او کینه خواه  ۲۵۰
  چنان نیزه بر نیزه انداختند سنان یک بدیگر برافراختند  
  که بر هم نپیچند از آن گونه مار جهانرا نبود اینچنین یادگار  
  چنین تا شب تیره آمد بتنگ برو چیره شد دست پور پشنگ  
  از ایرانیان بیشتر خسته شد وز آن روی پیکار پیوسته شد  
  ببیچارگی روی برگاشتند بهامون پراکنده بگذاشتند  ۲۵۵
  دل نوذر از غم پر از درد بود که تاجش از اختر پر از گرد بود  
  چو از دشت بنشست آوای کوس بفرمود تا پیش او رفت طوس  
  بشد طوس وکستهم با او بهم لبان پر زباد وروان پر زغم  
  بگفت آن که در دل مرا درد چیست همی گفت چنیدی وچندی گریست  
  از اندرز فرّخ پدر یاد کرد پر از خون جگر لب پر از باد کرد  ۲۶۰
  کجا گفته بودش که از ترک وچین سپاهی بیآبد به ایران زمین  
۲۰۲