این برگ همسنجی شدهاست.
از آواز اسپان و گرد سپاه | نه خورشید پیدا نه تابنده ماه | |||||
درخشیدن تیغ الماس گون | ستانهای آهار داده بخون | ۲۱۵ | ||||
بگرد اندرون همچو پرّ عقاب | که شنگرف بارد بر آن آفتاب | |||||
پر از نالهٔ کوس شد مغز میغ | پر از آب شنگرف شد جان تیغ | |||||
بهر سو که قارن برافگند اسپ | همی تافت آهن چو آذرگشسپ | |||||
تو گفتی که الماس مرجان فشاند | چه مرجان که در کین همی جان نشاند | |||||
ز قارن چو افراسیاب آن بدید | بزد اسپ و لشکر سوی او کشید | ۲۲۰ | ||||
یکی رزم تا شب برآمد ز کوه | بکردند ونآمد دل از کین ستوه | |||||
چو شب تیره شد قارن رزمخواه | بیآورد پیش دهستان سپاه | |||||
بر نوذر آمد بپرده سرای | ز خون برادر شده دل زجای | |||||
ورا دید نوذر فرو ریخت آب | از آن مژّهٔ سیر ناخورده خواب | |||||
چنین گفت کز مرگ سام سوار | ندیدم روانرا چنین سوگوار | ۲۲۵ | ||||
چو خورشید بادا روان قباد | ترا زین جهان جاودان بهره باد | |||||
جهانرا چنینست آئین وشان | یکی روز شادی و دیگر غمان | |||||
بپروردن از مرگ مان چاره نیست | زمین را بجز گور گهواره نیست | |||||
چنین گفت قارن که تا زاده ام | تن پرهنر مرگ را داده ام | |||||
فریدون نهاد این کله بر سرم | که بر کین ایرج زمین بسپرم | ۲۳۰ | ||||
هنوز آن کمربند نکشاده ام | همان تیغ پولاد ننهاده ام | |||||
برادر شد آن مرد هنگ و خرد | سرنجام من هم برین بگذرد | |||||
انوشه بزی تو که امروز جنگ | بتنگ اندر آورد پور پشنگ | |||||
چو از لشکرش گشت لختی تباه | از آسودگان خواند چندی سپاه | |||||
مرا دید با گرزهٔ گاو روی | بیآمد بنزدیک من جنگ جوی | ۲۳۵ | ||||
برویش برآنگونه اندر شدم | که با دیدگانش برابر شدم | |||||
یکی جادوئی ساخت با من بجنگ | که بر چشم روشن نماند آب ورنگ | |||||
شب آمد جهان سر بسر تیره گشت | مرا بازو از گوفتن خیره گشت |
۲۰۱