این برگ همسنجی شدهاست.
بشد نزد سالار توران سپاه | نشان داد از آن لشکر وبارگاه | |||||
وزآن پس بسالار بیدار گفت | که مارا هنر چند باید نهفت | ۱۶۵ | ||||
بدستورئ شاه من شیروار | بجویم از آن انجمن کارزار | |||||
ببینند پیدا زمن دستبرد | جز از من بگیتی ندانند گرد | |||||
چنین گفت اغریرث هوشمند | که گر بارمانرا رسد زین گزند | |||||
دل مرزبانان شکسته شود | وبر انجمن کار بسته شود | |||||
یکی مرد بی نام باید گزید | که انگشت ولبرا نباید گزید | ۱۷۰ | ||||
پر آژنگ بد روی پور پشنگ | زگفتار اغریرث آمدش ننگ | |||||
بروی دژم گفت با بارمان | تو جوشن بپوش وبزه کن کمان | |||||
تو باشی بر آن انجمن سرفراز | به انگشت ودندان نیآید نیاز | |||||
بشد بارمان تا بدشت نبرد | سوی قارن کاوه آواز کرد | |||||
کزین لشکر نوذر نامدار | که داری که با من کند کارزار | ۱۷۵ | ||||
نگه کرد قارن بمردان مرد | از آن انجمن تا که جوید نبرد | |||||
کس از نامدرانش پاسخ نداد | مگر پیر گشته دلاور قباد | |||||
دژم گشت سالار بسیار هوش | زگفت برادر برآمد بجوش | |||||
زخشمش سرشک اندر آمد بچشم | از آن لشکر گشن بد جای خشم | |||||
زچندان جوان مردم چنگجوی | یکی پیر دارد سوی جنگ روی | ۱۸۰ | ||||
دل قارن آزرده گشت از قباد | میان دلیران زبان بر کشاد | |||||
که سال تو اکنون بجائی رسید | که از جنگ دستت بباید کشید | |||||
یکی مرد آسوده چون بارمان | جوان وکشاده دل وشادمان | |||||
سواری که دارد دل شیر نر | همی بر فرازد بخورشید سر | |||||
توئی مایهور کدخدای سپاه | همی بر تو گردد همه رای شاه | ۱۸۵ | ||||
بخون گر شود لعل موئ سپید | شوند آن دلیران ما ناامید | |||||
نگه کرد که با قارن رزم زن | برادر چه گفت اندر آن انجمن | |||||
چنین داد پاسخ مرورا قباد | که این چرخ گردان مرا داد داد |
۱۹۹