این برگ همسنجی شدهاست.
همیشه دل وهوش آباد باد | روانش زهر درد آزاد باد | ۲۰ | ||||
شناسد مگر پهلوان جهان | سخنها همه آشکار ونهان | |||||
که تا شاه مژگان بهم بر نهاد | زسام نریمان همی کرد یاد | |||||
هم ایدر مرا پشت گرمی بدوست | که هم پهلوانست وهم شاه دوست | |||||
نگهبان کشور بهنگام شاه | وزو گشت رخشنده تخت وکلاه | |||||
کنون پادشاهی پر آشوب گشت | سخنها از اندازه اندر گذشت | ۲۵ | ||||
اگر بر نگیری تو آن گرز کین | ازین تخت پردخته ماند زمین | |||||
چو نامه بر سام نیرم رسید | یکی باد سرد از جگر بر کشید | |||||
بشبگیر هنگام بانگ خروس | زدرگاه برخاست آوای کوس | |||||
یکی لشکری راند از کرگسار | که دریای سبز اندرو گشت خوار | |||||
چو نزدیک ایران رسید آن سپاه | پذیره شدندش بزرگان براه | ۳۰ | ||||
پیاده همه پیش سام دلیر | برفتند وگفتند هر گونه دیر | |||||
زکردار نوذر بگفتند چند | ابان امور پهلوان بلند | |||||
زبیدادئ نوذر تاجور | که بر خیره گم کرد راه پدر | |||||
جهان گشت ویران زکردار اوی | غنوده شد آن بخت بیدار اوی | |||||
نگردد همی بر ره بخردی | از آن دور شد فرّهٔ ایزدی | ۳۵ | ||||
گه باشد اگر سام یل پهلوان | نشیند برین تخت روشن روان | |||||
جهان گردد آباد از بخت نو | ورا باشد ایران وآن تخت نو | |||||
همان بنده باشیم وفرمان کنیم | روانرا بمهرش گروگان کنیم | |||||
بدیشان چنین گفت سام سوار | که این کی پسندد زما کردگار | |||||
که چون نوذری از نژاد کیان | بتخت کئی بر کمر بر میان | ۴۰ | ||||
بشاهی مرا تاج باید بسود | محالست واین کس نیارد شنود | |||||
خود این گفت بارد کسی در جهان | چنین زهره دارد کسی از مهان | |||||
اگر دختری از منوچهر شاه | بدین تخت زرّین بدی با کلاه | |||||
نبودی بجز خاک بالین من | بدو شاد گشتی جهانبین من |
۱۹۳