برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۱۹۰

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  بفرمود تا در کشادند باز بدآن تا شود کاروان بر فراز  
  چو آگاه شد رستم جنگ جوی زپستی ببالا نهادند روی  
  چوآمد بنزدیک دروازه تنگ پذیره شدندش همه بی درنگ  
  چو رستم بنزدیک مهتر رسید زمین بوس کرد آفرین گسترید  
  زبار نمک برد پیشش بسی همی آفرین خواند بر هر کسی  ۱۹۱۰
  بدو گفت مهتر که جاوید باش چو تابنده ماه وچو خورشید باش  
  پذیرفتم ونیز دارم سپاس ابا نیک دل پور یزدان شناس  
  درآمد ببازار مرد جوان بیآورد با خویشتن ساروان  
  زهر سو برو گرد شد انجمن چه از خرد کودک چه از مرد وزن  
  یکی داد جامه یکی زر وسیم خریدند وبودند بی ترس وبیم  ۱۹۱۵
  چو شب تیره شد رستم تیز چنگ برآراست با نامداران جنگ  
  سوی مهتر باره آورد روی پس او دلیران پرخاش جوی  
  چو آگاه شد کوتوال حصار برآویخت با رستم نامدار  
  تهمتن یکی گرز زد بر سرش بزیر زمین شد تو گفتی برش  
  همه مردم دژ خبر یافتند سوی رزم بد خواه بشتافتند  ۱۹۳۰
  شب تیره وتیغ رخشان شده زمین همچو لعل بدخشان شده  
  زبس دار وگیز وزبس موج خون تو گفتی شفق زآسمان شد نگون  
  تهمتن بتیغ وبگرز وبکمند سران دلیران سراسر بکند  
  چو خورشیدن از پرده بالا گرفت جهان از ثری تا ثرّیا گرفت  
  بدژ بر یکی تن نبد زآن گروه چه کشته چه از رزم گشته ستوه  ۱۹۲۵
  دلیران بهر گوشه بشتافتند بکشند مر هر کرا یافتند  
  تهمتن یکی خانه از خاره سنگ برآورده دید اندر آن جای تنگ  
  یکی در از آهن درو ساخته مهندس بر آن گونه پرداخته  
  بزد گرز وبفگند در را زجای پس آنگه سوی خانه بگذارد پای  
  یکی گنبدی دید بر افراشته بدینار سر تا سر انباشته  ۱۹۳۰
۱۸۶