برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۱۸۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  برآرای تن چون تن ساروان شتر خواه از دشت یک کاروان  
  بپشت شتر بر نمک دار وبس چنان رو که نشناسدت هیچکس  
  که بار نمک هست آنجا عزیز بقیمت از آن به ندارد چیز  ۱۸۸۵
  که باشد حصاری گران بر درش بود نمک شان خور وپرورش  
  چو بینند بار نمک ناگهان پذیره دوندت کهان ومهان  

رفتن رستم بکوه سپند

  چو بشنید رستم بر آراست کار بر آنسان که بد در خور کارزار  
  ببار نمک در نهان کرد گرز برافراخته پهلوان یال وبرز  
  زخویشان تنی چند با خود ببرد کسانی که بودند هشیار وگرد  ۱۸۹۰
  ببار شتر در سلچ گوان نهان کرد آن نامور پهلوان  
  لب از چارهٔ خویش در خند خند چنین تازیان تا بکوه سپند  
  رسید وزکوه دیدبانش بدید بنزدیک سالار مهتر دوید  
  چنین گفت که آمد یک کاروان بپیش اندرونند بسی ساروان  
  گمانم که باشد نمک بارشان اگر پرسدم مهتر از کارشان  ۱۸۹۵
  فرستاد مهتر یکیرا دمان بنزدیکئ مهتر کاروان  
  بدو گفت بنگر که تا چیست بار بیآ ومرا آگهی ده زکار  
  فرود آمد از دژ فرستاده مرد بر رستم آمد بکردان گرد  
  بدو گفت که ای مهتر کاروان مرا آگهی ده زبار نهان  
  بدآن تا بنزدیک مهتر شویم بگوئیم وگفتار او بشنویم  ۱۹۰۰
  بپاسخ گویش از گفتها یک بیک که دربارمان است یکسر نمک  
  فرستاده برگشت وآمد فراز بنزدیک آن مهتر سرفراز  
  یکی کاروان است گفتا تمام نمک بار دارند این نیکنام  
  چو بشنید مهتر برآمد زجای لبش گشت خندان وشادی فزای  ۱۹۰۵
۱۸۵