این برگ همسنجی شدهاست.
فرستده آمد چو باد دمان | بر زال روشن دل وشادمان | |||||
بدو گفت یکیک زشادئ سام | که چون خود برافراخت این نیکنام | |||||
پس آنگاه نامه بر زال زر | نهاد وبدو داد پند پدر | |||||
چو بشنید زال این سخنهای نغز | بدل گشت خرّم گو پاک مغز | ۱۷۴۰ | ||||
بشادیش بر شادمانی فزود | برافراخت گردن بچرخ کبود | |||||
همی گشت از آن گونه بر سر جهان | برهنه شد آن روزگار نهان | |||||
برستم همی داده ده دایه شیر | که نیروی مردست وسرمایه شیر | |||||
چو از شیر آمد سوی خوردنی | شد از نان واز گوشت پروردنی | |||||
بدی پنج مرده مرورا خورش | بماندند مردم از آن پرورش | ۱۷۴۵ | ||||
چو رستم بپیمود بالای هشت | بسان یکی سرو آزاده گشت | |||||
چنان شد که رخشان ستاره شود | جهان بر ستاره نظاره شود | |||||
تو گفتی که سام یلستی بجای | ببالا وفرهنگ ودیدار ورای |
آمدن سام بدیدن رستم
چو آگاه آمد بسام دلیر | که شد پور دستان بکردار شیر | |||||
کس اندر جهان کودکی نارسید | بدین شیر مردی وگردی ندید | ۱۷۵۰ | ||||
بجنبید مر سام را دل زجای | بدیدار آن کودک آمدش رای | |||||
سپهرا بسالار لشکر سپرد | برفت وجهادیدگان را ببرد | |||||
چو از مهرش سوی پور دستان کشید | سپهرا سوی زابلستان کشید | |||||
چو دستان شد آگاه بر بست کوس | زلشکر زمین گشت چون آبنوس | |||||
خود وگرد مهراب کابل خدای | پذیره شدن را نهادند رای | ۱۷۵۵ | ||||
بزد مهره بر جام وبرخاست غو | برآمد زهر جا ده ودار ورو | |||||
یکی لشکری کوه تا کوه مرد | سپر در سپر بافته سرخ وزرد | |||||
خروشیدن تازی اسپان وپیل | همی رفت آواز بر پنج میل | |||||
یکی ژنده پیلی بیآراستند | برو تخت زرّین بپیراستند |
۱۷۹