این برگ همسنجی شدهاست.
چنان شاد شد شاه کابلستان | زپیوند خورشید زابلستان | |||||
که بیجان شده باز یابد روان | ویا پیر سر مرد گردد جوان | |||||
زهر جای رامشگران خواندند | تو گفتی همه جان بر افشاندند | |||||
چو مهراب شد شاد وروشن روان | لبش گشت خندان ودل شادمان | |||||
گرانمایه سیندخترا پیش خواند | بسی چرب گفتار با او براند | ۱۵۴۵ | ||||
بدو گفت کای جفت فرخنده رای | بیفروخت از رایت این تیره جای | |||||
بشاخی زدی دست کاندر زمین | برو شهریاران کنند آفرین | |||||
چنان هم کجا ساختی از نخست | بباید مرین را سرنجام جست | |||||
همه گنج پیش تو آراستست | اگر تاج اگر تخت اگر خواستست | |||||
چو بشنید سیندخت زو گشت باز | بر دختر آمد سراینده راز | ۱۵۵۰ | ||||
همی مژده دادش بدیدار زال | که چون یافتی تو که باید همال | |||||
زن ومردرا از بلندی منش | سزد گر برآید سر از سرزنش | |||||
سوی کام دل زود بشافتی | کنون هرچه جستی همه یافتی | |||||
بدو گفت رودابه ای شاه زن | سزائی ستایش بهر انجمن | |||||
من از خاک پاای تو بالین کنم | بفرمانت آرایش دین کنم | ۱۵۵۵ | ||||
زتو چشم آهرمنان دور باد | دل وجان تو خانة سور باد | |||||
چو بشنید سیندخت گفتار اوی | به آرایش کاخ بنهاد روی | |||||
بیآراست ایوان چو خرّم بهشت | می ومشک وعنبر بهم در سرشت | |||||
بساطی بیفگند پیکر بزر | زبرجد درو بافته سربسر | |||||
دگر پیکرش درّ خوش آب بود | که هر دانهٔ قطرهٔ آب بود | ۱۵۶۰ | ||||
در ایوان یکی تخت زرّین نهاد | به آئین وآرایش چین نهاد | |||||
همه پیکرش گوهر آکنده بود | میان گهر نقشها کنده بود | |||||
زیاقوت مر تخت را پایه بود | که تخت کیان بود وپرمایه بود | |||||
بیآراست رودابه رو چون بهشت | برو بر بسی جادویها نبشت | |||||
نشاندش در آن خانهٔ زر نگار | کسی را بر او ندادند بار |
۱۷۱