برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۱۵۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  ابا کوس و با نای و روئینه صنج ابا تازی اسپان و پیلان گنج  
  سپه یکسر اندر پذیره شدند همان با درفش و تبیره شدنن  

آمدن سام بنزد منوچهر

  چو آمد بنزدیکیٔ بارگاه پیاده شد و راه بکشاد شاه  
  چو شاه جهاندار بنمود روی زمینرا ببوسید و شد پیش اوی  
  منوچهر بر خاست از تخت عاج ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج  ۱۰۴۰
  بر خویش بر تخت بنشاختش چنان چون سزا بود بنواختش  
  از آن کرگساران جنگ آوران وز آن فرّه دیوان مازندران  
  بپرسید بسیار و تیمار خورد سپهبد همه یک بیک یاد کرد  
  که شادان زی ای شاه تا جاودان ز جان تو کوتاه بد بد گمان  
  برفتم بدآن شهر دیوان نر چه دیوان که شیران پرخاشخر  ۱۰۴۵
  از اسپان تازی تگاورترند ز گردان ایران دلاورترند  
  سپاهی که سگسار خوانند شان پلنکان جنگی گمانند شان  
  ز من چون بدیشان رسید آگهی وز آواز من مغزشان شد تهی  
  بشهر اندرون نعره برداشتند وز آنپس همه شهر بگذاشتند  
  سپاهی گران کوه تا کوه مرد که پیدا نبد روز روشن ز گرد  ۱۰۵۰
  به پیشم همه جنگجوی آمدند چنین خیره و پوی پوی آمدند  
  در افتاد ترس اندرین لشکرم ندیدم که تیمار آن چون خورم  
  مرا کار افتاده بود آن زمان زدم بانگ بر لشکر بد گمان  
  برافراشتم گرز این صد منی بر انگیختم بارهٔ آهنی  
  همیرفتم و کوفتم مغزشان تهی کردم از هیبتم مغزشان  ۱۰۵۵
  نبیر جهاندار سلم سترگ به پیش اندر آمد بکردار گرگ  
  جهانجوی را نام کرکوی بود یکی سرو بالا نکو روی بود  
  بمادر هم از تخم ضحّاک بود سر سرکشان پیش او خاک بود  
۱۵۰