برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۱۵۰

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  که ما را همی باید ای پر خرد که گردون نه بر ما چنان بگذرد  
  چنان دان که رودابه را پور سام نهانی نهادست هر گونه دام‏  
  ببردست روشن دل او ز راه یکی چاره‏ مان کرد باید نگاه‏  ۹۴۰
  همی دادمش پند و سودی نکرد دلش خیره بینم دو رخساره زرد  
  چو بشنید مهراب بر پای جست نهاد از بر دستهٔ تیغ دست‏  
  تنش گشت لرزان و رخ لاجورد پر از خون جگر لب پر از باد سرد  
  همی گفت رودابه را زود خون بریزم بروی زمین همکنون‏  
  چو آن دید سیندخت بر پای جست کمر کرد بر گردگاهش دو دست‏  ۹۴۵
  چنین گفت کز کهتر اکنون یکی سخن بشنو و گوش دار اندکی‏  
  وز آن پس همان کن که رای آیدت روان و خرد رهنمای آیدت‏  
  بپیچید و بنداخت او را بدست خروشی بر آورد چون پیل مست‏  
  همی گفت چون دختر آمد پدید ببایستمش در زمان سر برید  
  نکشتم نرفتم براه نیا کنون ساخت بر من چنین کیمیا  ۹۵۰
  پسر کو ز راه پدر بگذرد دلیرش ز پشت پدر نشمرد  
  یکی داستان زد برین بر پلنگ بدآنگه که در جنگ شد تیز چنگ  
  مرا کارزارست گفت آرزوی پدر از نیام چنین داشت خوی  
  نشان پدر باید اندر پسر روا باشد ار کمتر آرد هنر  
  همم بیم جانست و هم جای ننگ چرا باز داری سرم را ز جنگ‏  
  اگر سام یل با منوچهر شاه بیابند بر ما یکی دستگاه‏  
  ز کابل بر آید بخورشید دود نماند برین بوم کشت و درود  
  چنین گفت سیندخت کای پهلوان ازین در مگردان بخیره زبان‏  
  کزین آگهی یافت سام سوار بدل ترس و تیمار چندین مدار  
  وی از کرگساران بدآن گشت باز کشاده شدست این سخن نیست راز  ۹۶۰
  چنین گفت مهراب که ای ماه روی سخن هیچ با من بکژّی مگوی‏  
  چنین خود کی اندر خورد با خرد که مر خاک را باد فرمان برد  
۱۴۶