این برگ همسنجی شدهاست.
سخنهای دستان یکایک بخواند | بپژمرد و بر جای خیره بماند | |||||
پسندش نیآمد چنان آرزوی | دگر گونه پنداشت اورا بخوی | ۷۹۵ | ||||
چنین داد پاسخ که آمد پدید | سخن هر چه از گوهر او سزید | |||||
چو مرغ ژیان باشد آموزگار | چنین کام دل جوید از روزگار | |||||
ز نخچیر چو آمد سوی خانه باز | بدلش اندر اندیشه آمد دراز | |||||
همی گفت اگر گویم این نیست رای | مکن داوری سوی دانش گرای | |||||
بر دادگر نیز و بر انجمن | نباشد پسندیده پیمان شکن | ۸۰۰ | ||||
و گر گویم آری و کامت رواست | بپرداز دلرا بدآنچت هواست | |||||
از این مرغپرورده و دیوزاد | چگونه برآید همانا نژاد | |||||
سرش گشت از اندیشهٔ دل گران | بخفت و نه آسوده گشت اندر آن | |||||
سخن هر چه بر بنده دشوارتر | تنش خستهتر ز آن و دل زارتر | |||||
گشادهتر آن باشد اندر نهان | چو فرمان دهد کردگار جهان | ۸۰۵ |
رای زدن سام با موبدان بر کار زال
چو برخاست از خواب با موبدان | یکی انجمن کرد و با بخردان | |||||
گشاد آن سخن بر ستاره شمر | که فرجام این بر چه باشد بسر | |||||
دو گوهر چو آب و چو آتش بهم | برآمیختن باشد از بن ستم | |||||
همانا که باشد بروز شمار | فریدون و ضحّاک را کارزار | |||||
از اختر بجوئید و فرمان دهید | سر خامه بر بخش فرّخ نهید | ۸۱۰ | ||||
ستاره شناسان بروز دراز | همی زآسمان باز جستند راز | |||||
بدیدند و با خنده پیش آمدند | چو شادان دل از بخت خویش آمدند | |||||
بسام نریمان ستاره شمر | چنین گفت کای گرد زرّین کمر | |||||
ترا مژده از دخت مهراب و زال | که باشند هر دو به فرّخ همال | |||||
ازین دو هنرمند پیل ژیان | بیآید ببندد بمردی میان | ۸۱۵ | ||||
جهانی بپای اندر آرد بتیغ | نهد تخت شاه از بر پشت میغ |
۱۴۰