برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۱۲۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  سوی کشور هندوان کرد رای سوی کابل و دنبر و مرغ و مای  
  بهر جای گاهی بیآراستی می و رود و رامشگران خواستی  ۳۶۰
  گشاده در گنج و افگنده رنج بر آئین و رسم سرای سپنج  
  ز زابل بکابل رسید آن زمان گرازان و خندان دل و شادمان  
  یکی پادشاه بود مهراب نام زبردست و باگنج و گسترده کام  
  ببالا بکردار آزاده سرو برخ چون بهار و برفتن تذرو  
  دل بخردان داشت و مغز ردان دو کتف یلان و هش موبدان  ۳۶۵
  ز ضحّاک تازی گهر داشتی بکابل همی بوم و بر داشتی  
  همی داد هر سال با سام ساو که با او برزمش نبود ایچ تاو  
  چو آگه شد از کار دستان سام ز کابل بیآمد بهنگام بام  
  ابا گنج و اسپان آراسته غلامان و هر گونهٔ خواسته  
  ز دینار و یاقوت و مشک و عبیر زدیبای زر بفت و خزّ و حریر  ۳۷۰
  یکی تاج پر گوهر شاهوار یکی طوق زرّین زبرجد نگار  
  سران هر چه بود او بکابل سپاه بیآورد با خویشتن سوی راه  
  چو آمد بدستان سام آگهی که زیبا مهی آید اندر مهی  
  پذیره شدش زال و بنواختش ز آئین یکی پایگه ساختش  
  سوی تخت پیروزه باز آمدند گشاده دل و بزم ساز آمدند  ۳۷۵
  یکی پهلوانی نهادند خوان نشستند بر خوان او فرّخان  
  گسارندهٔ می می آورد و جام نگه کرد مهاب را پور سام  
  خوش آمد هماناش دیدار اوی دلش تیزتر گشت بر کار اوی  
  از آن دانش و رای مهراب گرد بگفت آن که او زاد هرگز نمرد  
  چو مهراب برخاست از خوان زال نگه کرد زال اندر آن کتف و یال  ۳۸۰
  چنین گفت با مهتران زال زر که زیبنده‌تر زین که بندد کمر  
  بچهر و ببالای او مرد نیست کسی گوی او را هم آورد نیست  
  یکی نامدار از میان مهان چنین گفت با پهلوان جهان  
۱۲۲