این برگ همسنجی شدهاست.
کنون گرد خویش اندر آور گروه | سواران و مردان دانش پژوه | |||||
بیآموز و بشنو ز هر دانشی | بیابی ز هر دانشی رامشی | |||||
ز خورد و ز بخشش میآسای هیچ | همه دانش و داد دادن بسیچ | |||||
بگفت این و برخاست آوای کوس | زمین آهنین شد هوا آبنوس | |||||
خروشیدن زنگ و هندی درای | برآمد ز دهلیر پرده سرای | ۳۴۰ | ||||
سپهبد سوی جنگ بنهاد روی | ابا لشکری ساخته جنگجوی | |||||
بشد شاه با او دو منزل براه | بدآن تا بدژ چون گذارد سپاه | |||||
پدر زال را تنگ در برگرفت | شگفتی خروشیدن اندر گرفت | |||||
همی زال را دیده در خون نشاند | برخ او همی خون دل بر فشاند | |||||
بفرمود تا بازگردد ز راه | شود شاد دل سوی تخت و کلاه | ۳۴۵ | ||||
بیآمد پر اندیشه دستان سام | که تا چون زید بی پدر شادکام | |||||
نشست از بر نامور تخت عاج | بسر بر نهاد آن فروزنده تاج | |||||
ابا یاره و گرزهٔ گاوسر | ابا طوق زرّین و زرّین کمر | |||||
ز هر کشوری موبدانرا بخواند | پژوهید هر چیز و هر گونه راند | |||||
ستاره شناسان و دین آوران | سواران جنگی و کین آوران | ۳۵۰ | ||||
شب و روز بودند با او بهم | زدندی همی رای بر بیش و کم | |||||
چنان گشت زال از بس آموختن | که گفتی ستارهست از افروختن | |||||
برای و بدانش بجائی رسید | که چون خویشتن در جهان کس ندید | |||||
بجائی رسانید کار جهان | کزو داستانها زدندی مهان | |||||
ز خوبیش خیره شدند مرد و زن | چو دیدی شدندی برو انجمن | ۳۵۵ | ||||
هر آنکس که نزدیک یا دور بود | گمان مشک بودند و کافور بود |
آمدند زال بنزد مهراب کابلی
چنان بد ک روزی چنان کرد رای | که در پادشاهی بجنبد ز جای | |||||
برون رفت با ویژه گردان خویش | که با او یکی بودشان رای و کیش |
۱۲۱