این برگ همسنجی شدهاست.
چو این عهد و خلعت بیآراستند | پس اسپ جهان پهلوان خواستند | |||||
چو این کرده شد سام بر پای خاست | بگفت ای گزین مهتر داد و راست | |||||
ز ماهی بر اندیش تا چرخ ماه | چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه | ۲۹۰ | ||||
بمهر و بخوبی برای و خرد | زمانه همی از تو رامش برد | |||||
همه گنج گیتی بچشم تو خوار | مبادا ز تو نام تو یادگار | |||||
فراز آمد و تخت را داد بوس | ببستند بر کوههٔ پیل کوس | |||||
سوی زابلستان نهادند روی | نظاره برو بر همه شهر و گوی | |||||
چو آمد بنزدیکیٔ نیمروز | خبر شد ز سالار گیتی فروز | ۲۹۵ | ||||
که آمد ابا خلعت و تاج زر | ابا عهد و منشور و زرّین کمر | |||||
بیآراسته سیستان چون بهشت | گلش مشکسارا بد و زرش خشت | |||||
بسی مشک و دینار بر آمیختند | بسی زعفران و درم ریختند | |||||
یکی شادمانی بد اندر جهان | سراسر میان کهان و مهان | |||||
هر آنجا که بد مهتری نامجوی | ز گیتی سوی سام بنهاد روی | ۳۰۰ | ||||
که فرخنده بادا پی این جوان | بر آن تازه دل نامور پهلوان | |||||
چو بر پهلوان آفرین خواندند | ابر زال زر گوهر افشاندند | |||||
کسی کو بخلعت سزاوار بود | خردمند بود و جهاندار بود | |||||
بر اندازه شان خلعت آراستند | همه پایهٔ برتری خواستند |
پادشاهی دادن سام زال را
پس آنگاه سام از پی پور خویش | هنرهای شاهان بیآورد پیش | ۳۰۵ | ||||
جهاندیدگانرا ز کشور بخواند | سخنهای بایسته چندی براند | |||||
چنین گفت با نامور بخردان | که ای پاک و هشیار دل موبدان | |||||
چنینست فرمان بیدار شاه | که لشکر همی راند باید براه | |||||
سوی کرگساران و مازندران | همی راند خواهم سپاهی گران | |||||
بماند بنزد شما این پسر | که همتای جانست و خون جگر | ۳۱۰ |
۱۱۹