برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۱۱۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  چه کوئید گفت اندرین داستان خردتان برین هست همداستان  
  که زندهست این خرد کودک هنوز وگر شد ز سرمای مهر و تموز  
  هرآنکس که بودند پیر و جوان زبان بر گشادند بر پهلوان  
  که هر کو بیزدان شود ناسپاس نباشد بهر کار نیکی شناس  
  که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ چه ماهی به آب اندرون یا نهنگ  
  همه بچّه را پروراننده‌اند ستایش بیزدان رساننده‌اند  
  تو پیمان نیکی دهش بشکنی چنان بیگنه بچّه را بیفگنی  
  ز موی سپیدش دل آری بتنگ تن روشن و پاک از این نیست ننگ  
  نگر تا نگوئی که او زنده نیست بیآرای بر جستنش بر با بایست  ۱۲۵
  که یزدان کسیرا که دارد نگاه ز گرما و سرما نگردد تباه  
  بیزدان کنون سوی پوزش گرای که اویست بر نیک و بد رهنمای  
  برآن بد که روز دگر پهلوان سوی کوه البرز پوید نوان  
  چو شب تیره شد رای خواب آمدش کز اندیشهٔ دل شتاب آمدش  
  دگر باره خواب دید کز کوه هند درفشی برافراختندی برند  ۱۳۰
  غلامی پدید آمدی خوب روی سپاهی گران از پس پشت اوی  
  بدست چیش بر یکی موبدی سوی راستش نامور بخردی  
  یکی پیش سام آمدی زآن دو مرد زبان برگشادی بگفتار سرد  
  که ای مرد بی باک ناپاک رای ز دیده بشستی تو شرم خدای  
  ترا دایه گر مرغ شاید همی پس این پهلوانی چه باید همی  ۱۳۵
  گر آهوست بر مرد موی سپید ترا ریش و سر گشت چون برگ بید  
  همان و همین ایزدت هدیه داد همی گم کنی تو به بیداد داد  
  پس از آفریننده بی رار شو که در تنت هر روز رنگست نو  
  پسر گر بنزدیک تو بود خوار کنون هست پروردهٔ کردگار  
  کزو مهربانتر بدو دایه نیست ترا خود بمهر اندن رو پایه نیست  ۱۴۰
  بخواب اندرون بر خروشید سام چو شیر ژیان کاندر آید بدام  
۱۱۲