برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۱۰۲

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  یلی جای دارد سر اندر سحاب بیچاره برآورده از قمر آب  
  نهاده زهر چیز گنجی بجای فگنده برو سایه پر همای  
  مرا رفت باید بدین کار زود رکاب و عنانرا بباید بسود  
  چو اندیشه کرد آن بقارن بگفت کجا بود آن رازها در نهفت  ۹۴۵
  جو قارن شنید آن سخنها زشاه چنین گفت کی ای مهتر نیکخواه  
  اگر شاه بیند زجنگ آوران بکهتر سپارد سپاهی گران  
  دربارة او بگیرم بدست کز آن راه جنگست وزآن راه جست  
  بباید درفش همایون شاه هم انگشتر تور با من براه  
  بخواهم کنون چارهٔ ساختن سپهرا بحصن اندر انداختن  ۹۵۰
  شوم من و گرشاسپ بدین تیره شب برین راز بر هیچ مگشای لب  
  گزیده و نام آوران شش هزار همه کار دیده گه کارزار  
  چو روی هوا گشت چو آبنوس نهادند بر کوههٔ پیل کوس  
  همه نامداران پرخاش جوی زخشکی و بدریا نهادند روی  
  سپهرا بشیروی بسپرد و گفت که من خویشتنرا بخواهم نهفت  ۹۵۵
  شوم سوی دژبان به پیغمبری نمایم بدو مهر انگشتری  
  چو در دژ شوم بر افرازم درفش درفشان کنم تیغهی بنفش  
  شما روی یکسر سوی من نهید چو من بر خروشم کشید و دمید  
  سپهرا بنزدیک دریا بماند بشیروی شیر اوژن و خود براند  
  بیآمد چو نزدیکی دژ رسید سخن گفت و دژدار مهرش بدید  ۹۶۰
  بدو گفت که از نزد تور آمدم نفرمود تا یکزمان دم زدم  
  مرا گفت شو سوی دژبان بگوی که روز و شب آرام و خوشی مجوی  
  تو با بنیک و ببد یار باش نگهبان دژ باش و بیدار باش  
  گر آید درفش منوچهر شاه سوی دژ فرستد همی با سپاه  
  شما باز دارید و نیرو کنید مگر کآن سپاه ورا بشکنید  ۹۶۵
  چو دژبان چنین گفتها را شنید همان مهر انگشتری را بدید  
۹۸