این برگ همسنجی شدهاست.
۳
چو این چار گوهر بجای آمدند | ز بهر سپنجی سرای آمدند | |||||
گهرها یک اندر دگر ساخته | ز هر گونه گردن برافراخته | |||||
پدید آمد این گنبدِ تیز رو | شگِفتی نمایندهٔ نو بنو | |||||
ابر دو و ده هفت شد کدخدای | گرفتند هر یک سزاوار جای | |||||
درو بخشش و دادن آمد پدید | به بخشید داننده را چون سزید | |||||
فلکها یک اندر دگر بسته شد | به جنبید چون کار پیوسته شد | |||||
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ | زمین شد بکردار روشن چراغ | |||||
ببالید کوه آبها بر دمید | سرِ رستنی سوی بالا کشید | |||||
زمین را بلندی نبُد جایگاه | یکی مرکزی تیره بود و سیاه | |||||
ستاره بسر بر شگِفتی نمود | بخاک اندرون روشنائی فزود | |||||
همی بر شد آتش فرود آمد آب | همی گشت گرد زمین آفتاب | |||||
گیا رست با چند گونه درخت | بزیر اندر آمد سرانشان ز بخت | |||||
ببالد ندارد جز این نیروی | نپوید چو پویندگان هر سوی | |||||
وزان پس چو جنبنده آمد پدید | همه رُستنی زیر خویش آورید | |||||
سرش زیر نامد بسانِ درخت | نگه کرد باید بدین کار سخت | |||||
خور و خواب و آرام جوید همی | وزان زندگی کام جوید همی | |||||
نه گویا زبان و نه جویا خرد | ز خار و ز خاشاک تن پرورد | |||||
نداند بد و نیک فرجامِ کار | نخواهد ازو بندگی کردگار | |||||
چو دانا توانا بُد و دادگر | ازایرا نکرد ایج پنهان هنر | |||||
چنین است فرجام کار جهان | نداند کسی آشکار و نهان |
گفتار در آفرینش مردم
چو زین بگذری مردم آمد پدید | شد این بندها را سراسر کلید | |||||
سرش راست بر شد چو سروِ بلند | به گفتارِ خوب و خرد کار بند | |||||
پذیرندهٔ هوش و رای و خرد | مر او را دد و دام فرمان برد | |||||
ز راهِ خرد بنگری اندکی | که معنی مردم چه باشد یکی | |||||
مگر مردمی خیره دانی همی | جز این را نشانی ندانی همی |