این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۵۵
✽ سخنهای سلطان و پرخاش او ✽ | ✽ وزان رنج سی سال و پاداش او ✽ | |||||
✽ دگر قصد میمندی سفله خوی ✽ | ✽ بداندیش و بد سیرت و هرزه گوی ✽ | |||||
✽ به پیش خلیفه همه باز گفت ✽ | ✽ که درد از طبیبان نشاید نهفت ✽ |
چون خلیفه از حال فردوسی آگاه شد مثال فرمود فردوسی را بنزد خلیفه بردند و او را نوازش نمود[۱] هزار بیت در مدح او انشاء فرمود چون بعرض رسانید خلیفه بر اعزاز او بسیار بیفزود
رباعی
✽ پس انگه خلیفه گرامیش کرد ✽ | ✽ به الطاف شاهانه نامیش کرد ✽ | |||||
✽ بخلوت بنزد خودش راه داد ✽ | ✽ همش پایه کم قدر وهم جاه داد ✽ | |||||
✽ بدو گفت کای مرد نیکو سیر ✽ | ✽ سزد گر براری بخورشیه سر ✽ | |||||
✽ چو نعت نبی کردهٔ ورد خویش ✽ | ✽ تدارک کند چرخت از کرد خویش ✽ | |||||
✽ که هر دل که در وی بود حب شاه ✽ | ✽ نیاید درو حزن و اندوه راه ✽ |
چون فردوسی در بغداد رخت اقامت بینداخت و کتاب شاهنامه را خلیفه و اهل بغداه بجهة آنکه مدح ملوک عجم بود و آتش پرست بودند عیب میکردند[۲] فردوسی