برگه:Shahname-Turner Macan-01.pdf/۱۹۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۱۱۱
  در پهلوان را بیاراستند چو بالای برمایگان خواستند  
  برون رفت مهراب کابل خدای سوی خیمهٔ زال زابل خدای  
  چو آمد بنزدیکئی بارگاه خروش آمد از در که بکشای راه  
  بر پهلوان اندرون رفت گو بسان درختی پر از بار نو  
  دل زال شد شاد بنواختش وزان انجمن سر بر آفراختش  
  بپرسید از من چه خواهی بخواه ز تخت و ز مُهر و ز تیغ و کلاه  
  بدو گفت مهراب کای بادشا سرافراز و پیروز و فرمان روا  
  مرا آرزو در زمانه یکی است که آن ارزو بر تو دشوار نیست  
  که آئی بشادی سوی خان من چو خورشید روشن کنی جان من  
  چنین داد پاسخ که این رای نیست بخان تو اندر مرا جای نیست  
  نباشد بدین سام هم داستان همان شاه چون بشنود داستان  
  که ما می گساریم و مستان شویم سوی خانهٔ بت پرستان شویم  
  جز این هر چه گوئی تو پاسخ دهیم بدیدار تو رای فرخ نهیم  
  چو بشنید مهراب کرد آفرین بدل زال را خواند ناپاک دین  
  خرامان برفت از بر تخت اوی همی آفرین خواند بر بخت اوی  
  برو هیچکس چشم نگماشتند مر او را ز بیگانگان داشتند  
  ازان کونه هم دین و همراه بود زبان از ستودنش کوتاه بود  
  چو دستان سام از پسش بنگرید ستودش فراوان چنان چون سزید  
  چو روشن دل پهلوان را بدوی چنان گرم دیدند با گفت وگوی  
  مر او را ستودند یکیک مهان همان کز پس پرده بودش نهان  
  ز بالا و دیدار و آهستگی ببایستگی هم ز شایستگی  
  دل زال یک باره دیوانه گشت خرد دور شد عشق فرزانه گشت  
  سپهدار تازی سر راستان بگوید برین بر یکی داستان  
  که تا زنده‌ام جرمه جفت منست خم چرخ گردان نهفت من است  
  عروسم نباید که رعنا شوم بنزد خردمند رسوا شوم  
  از اندیشگان زال شد خسته دل بران کار بنهاد پیوسته دل  
  همی بود پیچان دل از گفت وگوی مگر تیره گرددش زین آبروی  
  همی گشت یک چند بر سر سپهر دل زال آگند یکسر بمهر