این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۶۹
ز تابوت زر تخته برداشتند | که گفتار او خیره پنداشتند | |||||
ز تابوت چون پرنیان برکشید | بریده سر ایرج آمد پدید | |||||
بیافتاد زاسپ آفریدون بخاک | سپه سر بسر جامه کردند چاک | |||||
سیه شد رخان دیدگان شد سپید | که دیدن دگرگونه بودش امید | |||||
چو خسرو بدان گونه آمد ز راه | چنین بازگشت از پذیره سپاه | |||||
دریده درفش و نگونسار کوس | رخ نامداران برنگ آبنوس | |||||
تبیره سیه کرده و روی پیل | پراکنده بر تازی اسپانش نیل | |||||
پیاده سپهبد پیاده سپاه | پر از خاک سر برگرفتند راه | |||||
خروشیدن پهلوانان بدرد | کنان گوشت بازو بران رادمرد | |||||
مبر خود بمهر زمانه گمان | نه نیکو بود راستی از کمان | |||||
بدین گونه گردد بما بر سپهر | بخواهد ربودن چو بنمود چهر | |||||
چو دشمنش گیری نمایدت چهر | و گر دوست خوانی نه بینیش مهر | |||||
یکی پند گویم ترا من درست | دل از مهر گیتی ببایدت شست | |||||
سپه داغدل شاه با های و هوی | سوی باغ ایرج نهادند روی | |||||
بروزی کجا جشن شاهان بُدی | ورا پیشتر جشنگاه آن بدی | |||||
فریدون سر شاه پورِ جوان | بیامد ببر برگرفته نوان | |||||
بران تخت شاهنشهی بنگرید | سرِ تخت را تیره بیشاه دید | |||||
بر افشاند بر تخت خاک سیاه | بکیوان بر آمد فغان سپاه | |||||
همی سوخت کاخ و همی خست روی | همی ریخت اشک و همی کند موی | |||||
میان را بزناز خونین بهبست | فگند آتش اندر سرای نشست | |||||
گلستانش برکند و سروان بسوخت | بیکبارگی چشمِ شادی بدوخت | |||||
نهاده سر ایرج اندر کنار | سرِ خویش کرده سوی کردگار | |||||
همی گفت کای داورِ دادگر | بدین بیگنه کشته اندر نگر | |||||
به خنجر سرش خسته در پیش من | تنش خورده شیرانِ آن انجمن | |||||
دلِ هر دو بیداد زانسان بسوز | که هرگز نه بینند جز تیره روز | |||||
بداغِ جگرشان کنی آژده | که بخشایش آرد بریشان دده | |||||
همی خواهم ای داور کردگار | که چندان امان یابم از روزگار | |||||
که از تخم ایرج یکی نامور | بهبینم بدین کینه بسته کمر |