برگه:Shahname-Turner Macan-01.pdf/۱۴۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۵۵
  چنین گفت آری همین است ره کهین را بکه داد و مه را بمه  
  بدانگه که پیوسته شد کارشان بهم در کشیدند بازارِشان  
  سه دختر فراپیش سه تاجور رخان‌شان پر از خوی ز شرم پدر  
  سوی خانه رفتند با ناز و شرم پر از رنگ رخ لب پر آوای نرم  
  سرِ تازیان سرو شاهِ یمن می آورد و می خواره کرد انجمن  
  برامش بیاراست بگشاد لب همی بود تا تیره‌تر گشت شب  
  سه پورِ فریدون سه داماد اوی بخوردند می هر سه بر یاد اوی  
  بدانگه که می چیره شد بر خرد کجا خواب و آسایش اندر خورد  
  سبک بر سر آبگیر گلاب بفرمودشان ساختن جای خواب  
  بپالیز زیر گل افشان درخت بخفت این سه آزادهٔ نیکبخت  
  شهِ تازیان شاه افسونگران یکی چاره اندیشه کرد اندران  
  برون آمد از گلشنِ خسروی بیاراست آرایش جادوی  
  برآورد سرما و بادِ دمان بدان تا سر آرد بر ایشان زمان  
  چنان شد که بفسرد هامون و راغ بسر بر نیارست پرّید زاغ  
  سه فرزند آن شاه افسون‌گشای بجستند ازان سختِ سرما ز جای  
  بدان ایزدی فرّ و فرزانگی بافسون شاهان و مردانگی  
  بدان بند جادو به بستند راه نکرد ایچ سرما بدیشان نگاه  
  چو خورشید بر زد سر از تیغ کوه بیامد سبک مردِ افسون پژوه  
  بنزدِ سه داماد آزاد مرد که بیند رخان‌شاه شده لاجورد  
  فسرده بسرما و برگشته کار بمانده سه دختر بدو یادگار  
  چنین خواست کردن بدیشان نگاه نه بر آرزو گشت خورشید و ماه  
  سه آزاده را دید چون ماه نو نشسته بران خسروی گاه نو  
  بدانست افسون نیامد بکار نباید بدین برد خود روزگار  
  نشستن گهی ساخت شاه یمن همه نامداران شدند انجمن  
  درِ گنج‌های کهن کرد باز گشاد آنکه یک چند گه بود راز  
  سه خورشید رخ را چو باغِ بهشت که موبد صنوبر چو ایشان نکشت  
  ابا تاج و با گنج نادیده رنج مگر زلفشان دیده رنج شکنج  
  بیاورد هر سه بدیشان سپرد که سه ماه نو بود و سه شاه گرد