این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۵۲
اگر شد فریدون چنین شهریار | نه ما بندگانیم با گوشوار | |||||
سخن گفتن و رنجش آئین ماست | عنان و سنان باختن دین ماست | |||||
به خنجر زمین را میستان کنیم | به نیزه هوا را نیستان کنیم | |||||
سه فرزند اگر بر تو هست ارجمند | سر بدره بگشا و لب را به بند | |||||
و گر چارهٔ کار خواهی همی | بترسی ازین پادشاهی همی | |||||
ازو آرزوهای پرمایه جوی | که کردار آنرا نه بینند روی |
پاسخ شاه یمن بفرستادهٔ فریدون
چو بشنید از کاردانان سخن | نه سردید آنرا به گیتی نه بن | |||||
فرستادهٔ شاه را پیش خواند | فراوان سخنها بچربی براند | |||||
که من شهریارِ ترا کهترم | بهر چه او بفرمود فرمان برم | |||||
بگویش که گرچه تو هستی بلند | سه فرزند تو برتو هست ارجمند | |||||
پسر خود گرامی بود شاه را | بویژه که زیبا بود گاه را | |||||
سخن هر چه گفتی پذیرم همی | ز فرزند اندازه گیرم همی | |||||
اگر پادشا دیده خواهد ز من | و گر دشت گردان و تخت یمن | |||||
مرا خوارتر چون سه فرزند خویش | نه بینم بهنگام بایست پیش | |||||
پس ار شاه را این چنین است کام | نشاید زدن جز بفرمانش گام | |||||
بفرمان شاه این سه فرزند من | برون آنکه آید ز در بند من | |||||
کجا من به بینم سه شاه ترا | فروزندهٔ تاج و گاه ترا | |||||
بیایند شادان بنزدیکِ من | شود روشن این خانِ تاریک من | |||||
شود شادمان دل بدیدارِشان | به بینم روانهای بیدارِشان | |||||
چو بینم که دلشان پر از داد هست | بزنهارشان دست گیرم بدست | |||||
پس آنگه سه روشن جهانبینِ من | بدیشان سپارم بآئین من | |||||
گر آید بدیدار ایشان نیاز | فرستم سبکشان برِ شاه باز | |||||
سراینده جندل چو پاسخ شنید | ببوسید تختش چنان چون سزید | |||||
پر از آفرین لب ز ایوان اوی | سوی شهریار جهان کرد روی | |||||
بیامد چو نزد فریدون رسید | بگفت آن کجا گفت و پاسخ شنید |