برگه:Shahname-Turner Macan-01.pdf/۱۳۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۴۸
  فرانک نه آگاه بُد زین نهان که فرزند او شاه شد بر جهان  
  ز ضحاک شد تخت شاهی تهی سرآمد برو روزگار مهی  
  پس آگاهی آمد ز فرّخ پسر بمادر که فرزند شد تاجور  
  نیایش‌کنان شد سر و تن بشست به پیش جهان‌داور آمد نخست  
  نهاد آن سرش پست بر خاک بر همی خواند نفرین بضحاک بر  
  همی آفرین خواند بر کردگار بر آن شادمان گردش روزگار  
  ازان پس هرآنکس که بودش نیاز همی داشت روزِ بد خویش راز  
  نهانش نوا کرد و با کس نگفت همان را ز او داشت اندر نهفت  
  یکی هفته زین گونه بخشید چیز چنان شد که درویش نشناخت نیز  
  دگر هفته مر بزم را کرد ساز مهانی که بودند گردن فراز  
  بیاراست چون بوستان خان خویش مهان را همه کرد مهمان خویش  
  ازان پس همه گنج آراسته فراز آورید از نهان خواسته  
  درِ گنج‌ها را گشادن گرفت نهاده همه رای دادن گرفت  
  گشادن درِ گنج را گاه دید درم خوار شد چون پسر شاه دید  
  همان جامه و گوهرِ شاهوار همان اسپ تازی بزرّین فسار  
  همان جوشن و خود و ژوپین و تیغ کلاه و کمر هم نبودش دریغ  
  همه خواسته بر شتر بار کرد دل پاک سوی جهاندار کرد  
  فرستاد نزدیک فرزند چیز زبانی پر از آفرین داشت نیز  
  چون آن خواسته دید شاهِ زمین بپذرفت و بر مام کرد آفرین  
  بزرگان لشگر چو بشناختند برِ شهریار جهان تاختند  
  که ای شاه پیروز یزدان‌شناس ستایش مر او را وزویت سپاس  
  چنین روز روزت فزون باد بخت بداندیشگان را نگون باد بخت  
  ترا باد فیروزی از آسمان مبادی بجز داد و نیکی گمان  
  وزان پس جهاندیدگان پیش شاه ز هر گوشهٔ بر گرفتند راه  
  همه زر و گوهر برآمیختند به تخت سپهبد فرو ریختند  
  همان مهتران از همه کشورش بدان فرّهی صف زده بر درش  
  ز یزدان همی خواندند آفرین بران تخت و تاج و کلاه و نگین  
  همه دست برداشته بآسمان گشاده برو بر ز نیکی زبان