برگه:Shahname-Turner Macan-01.pdf/۱۲۹

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۴۳
  سه مردِ سرافراز با لشکری فراز آمدند از دگر کشوری  
  ازین سه یکی کهتر اندر میان ببالای سرو و بچهرِ کیان  
  بسال است کهتر فزونیش بیش ازان مهتران او نهد پای پیش  
  یکی گرز دارد چو یک لخت کوه همی تابد اندر میانِ گروه  
  باسپ اندر آمد بایوانِ شاه دو پرمایه با او همیدون براه  
  بیامد به تخت کئی برنشست همه بند و نیرنگ تو کرد پست  
  هر آنکس که بود اندر ایوان تو ز مردان مرد و ز دیوانِ تو  
  سر از باره یکسر فروریخت‌شان همه مغز با خون بر آمیخت‌شان  
  بدو گفت ضحاک شاید بدن که مهمان بود شاد باید بدن  
  چنین داد پاسخ ورا پیشکار که مهمان ابا گرزهٔ گاوسار  
  به مهمانت آید تو زو کن حذر گذشت او ز مهمان نگهدار سر  
  بمردی نشیند در آرام تو ز تاج و کمر بسترد نام تو  
  بآئین خویش آورد ناسپاس چنین گر تو مهمان شناسی شناس  
  بدو گفت ضحاک چندین منال که مهمانِ گستاخ بهتر بفال  
  چنین داد پاسخ بدو کندرو که آری شنیدم تو پاسخ شنو  
  گر این نامور هست مهمان تو چه کارستش اندر شبستان تو  
  که با دخترانِ جهاندار جم نشیند زند رای بر بیش و کم  
  بیک دست گیرد رخ شهرناز بدیگر عقیق لبِ ارنواز  
  شب تیره‌گون خود بتر زین کند بزیر سر از مشک بالین کند  
  چه مشک آن دو گیسوی دو ماه تو که بودند همواره دلخواه تو  
  برآشفت ضحاک بر سان گرگ شنید آن سخن آرزو کرد مرگ  
  بدشنام زشت و بآواز سخت شگفتی بشورید با شوربخت  
  بدو گفت هرگز تو در خان من ازین پس نباشی نگهبان من  
  چنین داد پاسخ ورا پیش‌کار که ایدون گمانم من ای شهریار  
  کزین پس نیابی تو از بخت بهر بمن چون دهی کدخدائی شهر  
  چو بی‌بهره باشی ز گاهِ مهی مرا کار سازندگی چون دهی  
  ز گاه بزرگی چو موی از خمیر برون آمدی مهترا چاره گیر  
  ترا آمد دشمن بگاهت نشست یکی گرزهٔ گاوپیکر بدست