این برگ همسنجی شدهاست.
۳۴
چنین داد پاسخ بمادر که شیر | نگردد مگر بازمایش دلیر | |||||
کنون کردنی کرد جادوپرست | مرا برد باید بشمشیر دست | |||||
بپویم بفرمانِ یزدان پاک | برآرم از ایوانِ ضحاک خاک | |||||
بدو گفت مادر که این رای نیست | ترا با جهان سر بسر پای نیست | |||||
جهاندار ضحاک با تاج و گاه | میان بسته فرمان او را سپاه | |||||
چو خواهد ز هر کشوری صدهزار | کمر بسته آید کند کارزار | |||||
جز اینست آئین پیوند و کین | جهان را به چشم جوانی مبین | |||||
که هر کو نبیدِ جوانی چشید | بگیتی جز از خویشتن را ندید | |||||
بدان مستی اندر دهد سر بباد | ترا روز جز شاد و خرّم مباد | |||||
ترا ای پسر پندِ من یاد باد | بجز گفتِ مادر دگر باد باد |
محضر خواستن ضحاک از مهتران و پاره کردن کاوهٔ آهنگر آنرا
چنان بُد که ضحاک خود روز و شب | بنامِ فریدون گشادی دو لب | |||||
بدان برز بالا ز بیم نشیب | شدی از فریدون دلش پر نهیب | |||||
چنان بُد که یکروز بر تخت عاج | نهاده بسر برز پیروزه تاج | |||||
ز هر کشوری موبدانرا بخواست | که در پادشاهی کند پشت راست | |||||
ازان پس چنین گفت با موبدان | که ای پرهنر با گهر بخردان | |||||
مرا در نهانی یکی دشمن است | که بر بخردان این سخن روشن است | |||||
بسال اندکی و بدانش بزرگ | گوی بر نژادی دلیر و سترگ | |||||
اگر چه بسال اندک است این جوان | چنین گفت موبد به پیشِ گوان | |||||
که دشمن اگر چه بود خوار و خرد | مر او را بنادان نباید شمرد | |||||
ندارم همی دشمن خرد خوار | بترسم همی از بدِ روزگار | |||||
همی زین فزون بایدم لشگری | هم از مردم و هم ز دیو و پری | |||||
بباید برین بود هم داستان | که من ناشکیبم بدین داستان | |||||
یکی محضر اکنون بباید نبشت | که جز تخم نیکی سپهبد نکشت | |||||
نگوید سخن جز همه راستی | نخواهد بداد اندرون کاستی |