برگه:Shahname-Turner Macan-01.pdf/۱۱۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۸
  چو آمدش هنگام خون ریختن بشیرین روان اندر آویختن  
  از ان روزبانان مردم کُشان گرفته دو مرد جوان را گشان  
  دمان پیش خوالیگران تاختند ز بالا بروی اندر انداختند  
  پر از درد خوالیگران را جگر پر از خون دو دیده پر از کینه سر  
  همی بنگرید این بدان آن بدین ز کردار و بیداد شاهِ زمین  
  ازان دو یکی را به پرداختند جز این چارهٔ نیز نشناختند  
  برون کرد مغز سر گوسفند برآمیخت با مغزِ آن ارجمند  
  یکی را بجان داد زنهار و گفت نگر تا بیاری سر اندر نهفت  
  نگر تا نباشی بآباد شهر ترا در جهان کوه و دشت است بهر  
  بجای سرش زان سر بی بها خورش ساختند از پی اژدها  
  ازین گونه هر ماهیان سی جوان ازیشان همی یافتندی روان  
  چو گرد آمدندی ازیشان دویست بر آنسان که نشناختندی که کیست  
  خورش‌گر برایشان بزی چند و میش بدادی و صحرا نهادیش پیش  
  کنون کُرد ازان تخمه دارد نژاد کز آباد بر دل نیایدش یاد  
  بود خانهاشان سراسر پلاس ندارند در دل ز یزدان هراس  
  پس آئین ضحّاک واژونه خوی چنان بُد که چون می‌بدش آرزوی  
  یکی نامور دختر خوب روی بپرده درون پاک بی‌گفت و گوی  
  پرستنده کردیش بر پیش خویش نه رسم کئی بُد نه آئین و کیش  

دیدن ضحاک فریدون را در خواب

  چو از روزگارش چهل سال ماند نگر تا بسر برش یزدان چه راند  
  در ایوان شاهی شبی دیرباز بخواب اندرون بود با ارنواز  
  چنان دید کز کاخ شاهنشهان سه جنگی پدید آمدی ناگهان  
  دو مهتر یکی کهتر اندر میان ببالای سرو و بفرِّ کیان  
  کمر بستن و رفتنِ شاهوار بجنگ اندرون گرزهٔ گاوسار  
  دمان پیش ضَحاک رفتی بجنگ زدی بر سرش گرزهٔ گاو رنگ  
  یکایک همان گُرد کهتر بسال کشیدی ز سر تا بپایش دوال