برگه:Shahname-Turner Macan-01.pdf/۱۱۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۵
  چو ضحاک دست اندر آورد و خورد شگِفت آمدش زآن هشیوار مرد  
  بدو گفت بنگر که تا آرزوی چه خواهی بخواه از من ای نیکخوی  
  خورش گر بدو گفت کای پادشا همیشه بزی شاد و فرمان روا  
  مرا دل سراسر پر از مهر تست همه توشهٔ جانم از چهر تست  
  یکی حاجتستم بنزدیکِ شاه و گر چه مرا نیست آن پایگاه  
  که فرمان دهد تا سر کتف اوی ببوسم بمالم برو چشم و روی  
  چو ضحاک بشنید گفتار اوی نهانی ندانست بازارِ اوی  
  بدو گفت دادم من این کامِ تو بلندی بگیرد مگر نامِ تو  
  بفرمود تا دیو چون جفت او همی بوسهٔ داد بر کِفت او  
  چو بوسید شد در زمین ناپدید کس اندر جهان این شگِفتی ندید  
  دو مار سیه از دو کتفش برست غمین گشت و از هر سوئی چاره جست  
  سرانجام ببرید از هر دو کِفت سزد گر بمانی ازین در شگِفت  
  چو شاخ درخت آن دو مار سیاه برآمد دگر باره از کفتِ شاه  
  پزشکان فرزانه گرد آمدند همه یک بیک داستانها زدند  
  ز هر گونه نیرنگ ها ساختند مر آن درد را چاره نشناختند  
  بسان پزشکی پس ابلیس تفت بفرزانگی نزد ضحاک رفت  
  بدو گفت کین بودنی کار بود بمان تا چه گردد نباید درود  
  خورش ساز و آرام شان ده بخورد نشاید جز این چارهٔ نیز کرد  
  بجز مغز مردم مده شان خورش مگر خود بمیرند ازین پرورش  
  دوای تو جز مغز آدم چو نیست برین درد و درمان بباید گریست  
  بروزی دو کس بایدت کُشت زود پس از مغز سرشان بباید درود  
  سر نره دیوان ازین جست و جوی چه جست و چه دید اندرین گفتگوی  
  مگر تا یکی چاره سازد نهان که پردخته ماند ز مردم جهان  

تباه شدن روزگار جمشید از دست ضحاک

  ازان پس برآمد ز ایران خروش پدید آمد از هر سوی جنگ و جوش  
  سیه گشت رخشنده روزِ سپید گسستند پیوند از جمشید