میشوند، به عبارت دیگر: قوهٔ شهوت و غضب دارند که به ملایم رغبت میکنند و از منافر میگریزند، و این سبب حرکت آنها میشود. و نفس انسانی علاوه بر قوای مزبور قوهٔ ادراک کلیات و فکر و تعقل دارد، و نسبت روح بجسم مانند نسبت تیزی است با تبر، که اگر تیزی نباشد تبر بیمصرف است، و اگر تبر نباشد تیزی هم نخواهد بود، همچنین چون بر جسم فساد راه مییابد یعنی میمیرد، روح نیز فانی میشود و در این باب هم ارسطو با افلاطون مخالف است، و قائل بانتقال روح و تناسخ نیست، روحی که ارسطو فانی میداند همان است که در بدن بمنزلهٔ صورت و مقرون بماده است و از آن منفک نمیتواند شد، و آن لوح سادهای است که بواسطهٔ احساسات و تأثیرات خارجی معلومات در او نقش و ضبط میشود، و علم و هوش میسازد و فعل تمام نیست و قوه و انفعالیت در او باقی است، این است که بمرگ فانی میشود و از شخصیت انسان چیزی باقی نمیماند.
اما در وجود انسان عقلی هم هست که کاملا فعال است، و مجرد از ماده است، و با او علاقه ندارد، و از خارج یعنی از عالم ملکوت آمده، و قوای نفس منفعل را از اثر فعالیت خود ظهور و بروز میدهد، و به بقای نفس واسطهٔ او انسان مقامی میان حیوانیت و الوهیت دریافته است، و او باقی و ابدی است و پس از مرگ دوباره به مبدأ اصلی و عقل کل که غایت غایات است باز میگردد.
خلاصهٔ علم اخلاق ارسطو
در علم اخلاق سه رساله به ارسطو منسوب است که در اساس هر سه یکسانند ولیکن یکی از آنها که موسوم است به اخلاق «نیقوماخس»[۱] بیشتر محتمل است که از ارسطو باشد و اصول آن اجمالا از این قرار است: علم اخلاقآنچه انسان میکند برای سودی و خیری است، یعنی عمل انسان را غایتی است و غایات مطلوب انسان مراتب دارند، آنچه غایت کل و مطلوب
- ↑ Micomaque اسم پدر ارسطو و هم پسر او است، و ظاهر این است که رساله را برای پسر خود نوشته است، یا اینکه پسر آن را به تحریر درآورده است.