اختلاف ارسطو
با افلاطونکه به عقل ادراک میشوند ولیکن اختلاف
استاد و شاگرد در این است که افلاطون همان
کلیات معقول را موجود واقعی میداند و بس،
و وجود آنها را مستقل شمرده و جزئیات
یعنی محسوسات را از آنها جدا و موهوم و بیحقیقت میپندارد، و نمایش
ظاهری معقولات، و فقط پرتوی از آنها و منسوب به آنها میانگارد اما
ارسطو جدائی کلیات را از جزئیات تنها در ذهن قائل است، نه در خارج،
و حس را مقدمهٔ علم و افراد را موجود حقیقی میداند و کشف حقیقت
و ماهیت آنها را که صورتش در ذهن مصور میشود از راه مشاهده و
استقراء در احوالشان که منتهی به دریافت حد و رسم آنها میشود
میسر میشمارد.
در رد و ابطال مثل افلاطونی ارسطو دلایلی اقامه میکند که حاجت به ذکر آنها نیست و بنابراین سیر و سلوک و مباحثات و مجادلات او را برای رسیدن به حقیقت کنار میگذارد و طرحی تازه میریزد که اصول و اساس آن از اینقرار است:
بدواً باید «ذات»[۱] را از «صفات»[۲] فرق گذاشت، و «جوهر»[۳] را که وجود حقیقی مستقل قائم به «ذات» است از «عرض»[۴] که وجود مستقل ندارد و قائم به جوهر است تشخیص جوهر و عرضداد و چنان که سابقاً اشاره کردیم عرض را نه قسم شمرده و به ضمیمهٔ جوهر «مقولات دهگانه» خوانده است.
مدار امر عالم بر «قوه» و «فعل» است. قوه[۵] یعنی امکان و استعداد برای بودن چیزی، و فعل[۶] یعنی بودن و تحقق آن چیز پس وجود زمانی بالقوه است، و گاهی بالفعل، چنانکه خاک و گل بالقوه کوزه است، همین که کوزهگر در آن کار کرد بالفعل کوزه میشود، و