نه به مجرد بودن او می توانیم حکم کنیم؛ نه به مادی بودن ،وهمچنین نمیدانیم آیا بعد وادراك دوامر متباينند یا نه؟ وهمچنین ربط میان خاصیتهای نخستین و دومین چیزها را نمیدانیم ، مثلا معلوم نیست درشتی باشکل یا حرکت جسم با رنگ و بوومز: آن چه مناسبت دارد؟ ر چه میشود که این چیز سبز است ؛ و آن چیز سرخ است یا تلخ و شیرین است ؟
چون گفتیم ، دانش چیزی نیست جز اثبات یا نفی اضافه ، یعنی تشخیص نسبت های موجودمیان تصورات واثبات يا نفي وجود؛ چیزی که تصور از او در ذهن حاصل شده است. پس : دانش واقعی آنست که در اواین در امر محقق شود.
این دانش واقعی در روابط تصورات بسيط وهي کبی که مصداقشان از ذهن بیرون نیست ؛ حاصل شدنش به مجرد اینست که نسبت ميـان آنها را درك كنيم، رازهمین راه می توان بر آنها اطمینان و یقین کرد، اما در تصورات مربوط به ذرات که مصداقشان ازذهن ما بیرون است، وروابط وخاصیت های نخستین ودومین آنها دانش واقعی که بتوان به آن یقین کرد ، تنها به درك نسبت میان آنها حاصل نمیشود ؛ و باید به تجربه معلوم شود که آن تصورها با مصداق خارجی مطابقت داردیانه ؟ اینست که در علوم ریاضی و اخلاق و سیاست مدن و مـانند آنها به مجرد تعقل می توان یقین به حقیقت کرد ، ودرعلـوم طبیعی تعقل و استدلال کفایت نمی کند و باید به مشاهده و تجربه پرداخت .
تا اینجا گفتگو ازماهیات بود ، اما علم به وجود سه قسم است. علم به وجود خود ، علم به وجود خدا ، علم به وجود اشیاء.
علم به وجود خود علم حضوری ووجدانی است.
علم به وجود خدا از راه عقل است ، به این معنی که چون به وجود خود یقین داریم ومیدانیم که وجود ما حادث است ، وهمه وقت نبوده است ؛ و نیز عقل حکم می کند که عدم نمی تواند چیزی را به وجود آورد ، پس ، یقین می کنیم که ما را ذات دیگری به وجود آورده است که اوهمیشه بوده است وچون ما را دیگری به وجود آورده