برگه:SeyrHekmatDarOrupa.pdf/۳۷۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

آنها لفظی برای این معنی نیست. از این گذشته آنها هم که نام خدا را شنیده‌اند؛ آیا همه تصوری که از خدا دارند یکسان است؟ صرف نظر از کسانی که منکر وجود خدا هستند، آیا تصوری که پیرزن روستائی از خدا دارد همانست که حکما و عرفا دارند؟ و آیا این تصورها را با این اختلافها می‌توان فطری دانست؟

و اما اینکه: گمان رفته است که بعضی اصول اخلاقی در نزد مردم فطری است، آنهم اشتباه است. بعضی خواهشها و آرزوها را می‌توان گفت قطری است، مانند: آرزوی خوشی و بیزاری از رنج، اما اینها طبایع است نه حقایق، و اصول اخلاقی یعنی حسن و قبح در مردم عمومیت ندارد، و بسا امور در نزد قومی زشت است و در نزد قوم دیگر زیبا است. بعضی چیزها در یک دیانت ممنوع و حرام است، و در دیانت دیگر جایز و مباح. بعضی اقوام وحشی را می‌بینیم که آدم می‌خورند و اینکار را نه برسبیل اتفاق، و از روی هوای نفس یا اضطرار می‌کنند بلکه جایز و مستحسن می‌دانند. از این گذشته چیزهائی هم که اکثر مردم نیکو یا واجب می‌دانند، اگر بپرسی چرا نیکو و یا واجب است یکی می‌گوید: چون حکم خدا است، دیگری می‌گوید: چون شرافت انسان این قسم مقتضی است، سومی می‌گوید: دل گواهی می‌دهد. پس با این اختلافات چگونه می‌توان این اصول را فطری دانست؟ و چه بسیار عقاید و اصول در اذهان راسخ است که چون درست تحقیق کنی می‌بینی، فلان پیرزن یا فلان دایه در کودکی به ذهن ما فرو برده، و به طول زمان و انس و عادت برای ما حکم خدا و عقیدهٔ صحیح شده، و مانند عقاید دینی و اصول اخلاقی پیروی آنها را واجب دانسته‌ایم.

و چون معانی و تصورها فطری نشد، تصدیقها و احکام و قضایا هم که از آنها ساخته می‌شود به طریق اولی فطری نخواهد بود، و البته مقصود این نیست که در عالم حقایقی نیست؛ و اصول و قواعدی وجود ندارد، عالم خلقت همانا حقیقتی دارد و قوانینی برحسب طبیعت بر آن حاکم است، اما این غیر از آنست که آن حقایق و اصول بر انسان به فطرت معلوم باشد و حاجت به اکتساب نداشته باشد.

–۱۱۶–