آشکار شده است، ولیکن چون همان ادراک در جوهر دیگر هست، میتوان گفت آن را درک کرده است. پس: ارسطو و لاک بیحق نیستند، ولیکن دکارت هم حق دارد، بلکه ما از او پیش میافتیم و میگوئیم: همهٔ مدرکات فطری هستند، چون همه را بالقوه در جوهرها موجود میدانیم، و اینکه تصدیق کردیم که به اعتباری ادراکات از خارج بر نفس وارد میشود، منافی نیست با اینکه آن ادراکات را در واقع برای هر نفسی امری درونی و ذاتی بپنداریم، و اشکالی که بر دکارت کردهاند: که اگر بعضی مفهومها و تصورات را هر نفسی بالفطره دارد، پس چرا کودکان و وحشیان آن ادراکات را ندارند، دفع میشود به اینکه کودکان و وحشیان فقط در غفلتند. و اگر در عقل آنها آن مفهومها بالفعل نیست، بالقوه هست. و تمثیل این فقره را به این وجه میتوان کرد: که سنگی فرض کنیم که در او از روز ازل خطوطی کشیده شده باشد، که چون سنگتراش بر طبق آن خطوط بر آن سنگ تیشه بزند، مجسمهٔ فلان شخص از آن بدر آید، پس: آن سنگ اگرچه به ظاهر و بالفعل تصویری نمینمود، درواقع و بالقوه مصور بود. و شاهد دیگر اینکه چه بسیار معلومات در ذهن انسان هست که فراموش شده و به اندک یادآوری باز در ذهن حاضر میشود. پس: آن معلومات پنهان بوده، و آشکار شده است. و دلیل دیگر اینکه: میبینیم هر آدم با شعوری اگرچه کودک یا وحشی باشد، همین که زبان و بیان داشته باشد، در امور مانند کسان دیگر حکم میکند، و استنباط و استدلال مینماید. پس معلوم میشود: بعضی حقایق و اصول در همهٔ نفوس هست، جز اینکه بیش و کم نهان و آشکار است، و ظهور و بروزش محرک و منبه میخواهد، و به این وجه عقیدهٔ افلاطون را هم میتوان تصدیق کرد.
به عقیدهٔ لایبنیتس گذشته از ادراکات، دیگر حقایق و اصول کلی که در همه نفوس بالفطره هست، و مبنای تعقل و علم و فلسفه میباشد همان قاعدهٔ امتناع تناقض و لزوم وجود علت موجبه است که در بخش سوم از همین فصل به آنها اشاره کردیم، در فصل آینده بازهم به این مبحث خواهیم رسید، زیرا چنانکه اشاره شد: سبب عمدهٔ ورود