میتواند به نهایت خردی برسد، و با آنکه همهٔ اعضای بدن پراکنده شوند، و از میان بروند، او به حال خود باقی است، و روح آن بدن را دربردارد.
زایش چنانکه محسوس و مشهود است: عبارت است از این که تخمه با روحی که در بردارد، اجزای تنی برای خود فراهم کند، به عبارت دیگر: زایش از عدم به وجود آمدن نیست بلکه روئیدن، و نمو کردن وجودی است که از پیش موجود بوده است. بر همین قیاس میتوانیم معتقد شویم که مرگ هم از وجود به عدم رفتن نیست، بلکه ریختن شاخ و برک و کاستن و در هم رفتن وجود است. پس: چون درست بنگریم زایش و مرک به معنی موجود و معدوم شدن حقیقت ندارد، تبدیل تن و اعضاء و اجزا است به آهنگی سریعتر و شدیدتر از آنچه در حال عادی زندگانی واقع میشود، پس: هر جانی همواره به تنی پیوسته است، با تغییر حال و صورت؛ و این بیان البته مستلزم قول به تناسخ هم نیست، زیرا تناسخ چنان که میدانیم چیز دیگری است.
انسان که میان همهٔ حیوانات روحش بلندترین پایه را دارد، علاوه بر اینکه مانند روح حیوانات دیگر باقی است؛ شخصیت خود را هم از دست نمیدهد، و از جمله دلایل بقای روح اینست که: او نمایندهٔ جهان است، و کل عالم در او موجود است، پس: دوام او مانند دوام کل جهان است، و برای اینست که همواره رو به کمال برود، ضمناً از آنجا که کمال نفس انسانی با کمال ذات باری فاصلهای بسیار دارد. به حکم اینکه طفره جایز نیست، مخلوقهائی شریفتر و کاملتر از انسان هم باید وجود داشته باشند که به خدا نزدیکتر باشند.
این قسمت از فلسفهٔ لایبنیتس که بیان کردیم، مطالبی است که در رسالهها و نوشتههای آن حکیم پراکنده است، ولیکن عمدهٔ آنها به طور خلاصه در رسالهای معروف به «معرفت جوهر فرد» مندرج میباشد.