دارد . و حال آن که فکر و علم ندارد، پس فکر و علم آثار روح هست، اما حقیقت او نیست. گذشته از این که میدانیم در نفس انسان بسیار امور واقع میشود که آنها را به درستی ادراک نمیکند و بر آنها علم ندارد.
پس این که گفتهاند: حقیقت جسم بعد است، و حقیقت روح علم است، سخنی تمام نیست، و اگر درست تأمل کنیم: جسم و روح دو حقیقت نیست، یک حقیقت است. زیرا حقیقت نمیتوان گفت مگر آنچه را که فعل و تأثیری داشته باشد. و آن چه فعل و تأثیر دارد، نیرو[۱] و کوشش[۲] است. و نیرو هرگاه فعلش به حرکت و اشباه آن باشد جسم است؛ و چون به صورت علم و ادراک درآید روح است.
پس لایبنیتس هم مانند اسپینوزا حقیقت را یکی میداند، اما میگوید کثرت موجودات هم در جهان امری آشکار است، و وجود افراد را نمیتوان منکر شد، ذیمقراطیس و ابیقوریان انفصال[۳] و کثرت[۴] را دیده، و از وحدت[۵] غافل شده بودند. حکمای دیگر و اخیراً دکارت اتصال[۶] را اصل گرفته، و کل موجودات را جمعاً وحدت نامیدند، و کثرت را از نظر دور داشتند؛ ولی حق این است که باید هر دو را منظور داشت. حقیقت را واحد میدانیم اما کثرت را هم باید توجیه کنیم، و آن به این وجه میشود که بگوئیم: حقیقت واحد به صورت اجزای بسیار درآمده است، که سراسر جهان از آن اجزاء ساخته شده است. اما نه اجزائی مانند آنچه پیروان ذیمقراطیس و ابیقور تصور کرده بودند که صاحب ابعاد باشند، بلکه اجزائی که