طرف نقیض قضیه است؛ که از زمان باستان حتی از عهد حکمای اقدم یونان نیز مدار تعقل و استدلال و مسلم بوده، و ارسطو منطق را بر همان اصل بنا نموده که نمیشود که یک چیز در آن واحد، و کیفیات واحد، باشد و هم نباشد. و سخنها همه باین حکم منتهی میشود[۱] و شیوهٔ علوم ریاضی که مبتنی بر همین است، باید برای یافتن همهٔ معلومات بکار برده شود.
ولیکن دکارت با پیشینیان و مخصوصاً ارسطو و افلاطون یک اختلاف بزرک داشت که از علل، فقط علت فاعلی را منظور میداشت، و نظر در علت غائی را لازم نمیپنداشت؛ بلکه ممکن نمیدانست لایبنیتس در اینجا با دکارت مخالف شده گفت: برای اینکه بتوانیم امور جهان را بیان کنیم به علت فاعلی نمیتوان اکتفا کرد، باید نظر کنیم در اینکه: فلان امر چرا چنین واقع شد، و قسم دیگر واقع نشد؟ با آنکه ممکن بود بشود، زیرا ذهن انسان ترجیح بی مرجح را نمیپذیرد، و هیچ چیز تا واجب نشود موجود نمیشود و لایبنیتس در این تحقیق بهمان چیزی رسید که افلاطون و ارسطو میگفتند: که هر چه واقع میشود برای رسیدن به کمال وجود است، یعنی به بهترین وجهی که برای وجود ممکن است و آن علت غائی او است. لایبنیتس علت ترجیح را علت «کافیه» یا علت «موجبه»[۲] نامیده، و نتیجهای که از آن اصل گرفته است در ضمن بیان فلسفهٔ او
- ↑ این اصل را اروپائیان Principe de contradiction میگویند و آن خود فرع اصل دیگری است، که آن را Principe d'identité میخوانند و ما آن را اصل مساوات یا «اینهمانی» ترجمه میکنیم، یعنی: هر استدلالی برمیگردد به اینکه میان دو جملهٔ یک قضیه حکم به مساوات کنیم، و بگوئیم این همان است مثلا: وقتی که میگوئیم انسان حیوان ناطق است، حکم میکنیم به مساوی بودن انسان با حیوان ناطق، و میگوئیم انسان همان حیوان ناطق است.
- ↑ Cause détermimante یا Raison suffisante